Home | omar khayyam | khawaje shamsuldin mohammad Hafiz shirazy | ustad khalilullah khalil

waisamiri.jpg

Horizontal Divider 18

pic-khalili.jpg

استاد خلیل الله خلیلی

استاد خليلی در مسافرت اول به مشهد ، يک شب در منزل يکی از معاريف صاحب دل خراسان مهمان بود ، درين ضيافت ، اقای صادق سرمد و آقای سيد محمد فرخ و جمعی ديگر از اهل عرفان بشمول هنديه دختر شاه امان الله غازی و شوهر ايرانی  او کاظم ملک نيز حضور داشتند.

اين مطلب بر بيشتر از حاضران روشن نبود که پدر استاد در نهضت امانی کشته شده است ، ولی استاد ازاين ناحيه تاثری در دل داشت.

برخورد اين دو هموطن طبعا عواطفی را بايد تحريک ميکرد ، چنانچه خليلی قلم برداشت و روی عاطفهً هموطنی ، اين ابيات را بر سياق ابيات نظامی که بزبان دارا به اسکندر گفته بود روی کاغذ ريخت :

نه گويم که والا ترين گوهری                                 سپردم به نامی ترين شوهری

اسيری ولايــت برافشانده ای                                  پدر کشته ای بی پدر مانده ای

سپردم به زنهـــار اسکندری                                  تو دانی و فــردا و اين داروی

 

اين ابيات که اشاره ايست به پيوند هنديه با کاظم ملک از يکسو ، و از سوی ديگر کشته شدن پدر استاد را در نهضت امانی هم منعکس ميکند ، گرچه بين سيد محمود فرخ و خليلی با سرگوشی رد و بدل شده بود ولی بعدا فرخ مطلب را در مجلس مطرح کرد و مجلس از حالت عادی خارج شد ، در حاليکه  ازچشمان استاد خليلی اشک می باريد و سايرين هم تحت تاثيرعواطف قرار گرفته بودند و اشک می ريختند ، خليلی افزود اميدوارم اين اشک ها غبار کدورت ها را ميان دو هموطن بشويد. در اين موقع خانم هنديه از جا برخاست و انگشتر طلايی پدر خود را که سجع مهر پدرش را در روی خود داشت به استاد خليلی هديه کرد. استاد خواست او را ببوسد ، اهل مجلس زن و مرد به گريه افتادند و در اين ميان صادق سرمد هم اشک ميريخت و هم حسب حال استاد خليلی ، غزلی را که هفت بند است فی المجلس انشاد و قرائت کرد و مجلس را با شور شگفت انگيز پايان داد. و اين رخداد جالب در صفحهً زندگی خانم هنديه و استاد خليلی و اهل مجلس در دل تاريخ بيادگار باقيماند.

دو بيت اين غزل را برگزيده ،  تقديم شما می کنم :

گرچه در ملک سخن خسرو صاحب جـاهم

توشهً حسنی و من بندهً اين درگـــــــــــاهم

چـــــون بسروقت من بی سرو پا آمـده ای

مقدمت بوسم و عــــــــذر قدمت ميخواهم

دلفروشان خراسان را بازار کجاست                      تا دلی يابم از ايشان چو دل خويش مگر

اين بيت از سخن سرای بزرگ  فرخی سيستانی است. استاد خليلی در دبيرستان فروغ مشهد خطابهً خويش را با اين بيت آغاز کردند و افزودند که من در خراسان دلهای ديدم که در راه عشق ووفا از دل من شوريده تر و شيدا تر است.

استاد وقتی از آرامگاه شاعر بلند پايه طوس فردوسی ديدن ميکردند اين ابيات را در آنجا نثار آرامگاه کردند:

نگاهى به چند نامه استاد خليلى به شاعرمهجور وطن «شيون کابلى


به قول صاحب نظران استاد خليلى يکى ازشاعران بلندپايه شعر فارسى در سبک خراسانى واز پر شورترين پيروان فرخى سيستانى شاعردربار سلطان محمود غزنوى است.کار شعرشناسى او را به شاعران ارحمند ميگذارم، ولى توجه شما را دراينحا به چند نامه دوستانه استاد با نثر بسيار پخته وسليس هريک آنها معطوف مينمايم که براى دوست وشاعرهمسن وسال خود، شيون کابلى فرستاده است. با توجه به متن اين نامه ها، انسان نه تنها به قلم تواناى استاد خليلى در ادبيات فارسى درى پى مى برد، بلکه به مقام ارحمند طرف مقابل يعنى سردارمحمدرحيم ضيائى متخلص به «شيون کابلى» آشنا ميگرددکه گژدم غربت بيش ازپنجاه سال قلب او را نيش ميزده است

نامه اول ، يکشنبه ٢٨ حمل ١٣٣٨


سردار من ،مخدوم من، محبوب من !
ديروز نامه ٢٠ حمل تراگرفتم وبر ديده نهادم، مکرر خواندم و مکرر بوسيدم. تصور ميکنى بهار جانبخش فرح زا فرا رسيده وکابل در ميان شگوفه وگل غرق است، اما اين مخلص عزلت گزين شيدائى وسودائى در بر روى يار و اغيار بسته و در گوشه منزل نشسته ام و پس از آنکه از مولينا و مثنوى دل انگيز اوفارغ مى شوم بياد تو مى افتم، بياد تو اى دوست عزيز وشيرين ويکتاى من. دوست بدون روى ورياى من ، بياد تو اى مظهر شگفتى ها که درحال سفر در وطنى و خلوت نشين انجمنى ، دور از منى و با منى!» (ولى احمد نورى، سردار محمدرحيم ضيائى « شيون کابلى» ص ١٠٦)


نامه دوم ،٢ سرطان ١٣٣٨- کابل 

برادر بحان برابرمن ، آقاى من ، رفيق من، مهربان من !از روز دوم عيد «گوسپندکشان» تا کنون به درد پا مبتلا گرديده ام .از پهلوى به پهلوى مى غلطم، مى گريم و مى نالم و ميگويم واى برفرزند آدمى که با اين پندار و گفتار به درد عضوخسيسى از هر عضوشريف آن فرياد برميخيزد. پغمان رفته بودم تا دور ازيار واغيار، درسايه بيد وچنار، کنارجو بسر برم، با نواى آبشاربگريم ، با دختر صوفى درد دل کنم، با ماه وستارگان رازگويم، اسرار نهفته باز گويم . ناگهان يار نخوانده به پرسش آمدو چون سگ ديوانه شست پاى چپم را بدندان گرفت و چندان گزيد که گزيدن دندان روزگار از يادم رفت. از آنجا مرا به منزل آوردند و تا امروز دوازده روزمى گذرد روى خورشيد و جمال ستاره را نديده ام . در تنهايى مى سوزم، در اين سوزش وطپش ديوان واقف بدستم رسيد تا گشودم اين غزل شيوا برآمد:


به خود از دوستيت اين همه دشمن کردم                        هيچ دشمن نکندآنچه به خودمن کردم


خصوصاً اين بيت که در نهاد من آتش افگند، بشنو!

چه فغان ها که به ياد گل رخسار کسى               همــره بلبل شــوريده به گلشن کردم


اين بيت را چندبار زمزمه کردم، آخر به آواز خواندم ، آواز من ، مرا به نغمه ملکوتى تو رهنمونى کرد. هنوز مرا ياراى قضاوت نيست که نغمه من دل انگيزتراست يا ناله تو، فغان من يا شيون تو، اين قضاوت بر فهيمان است ، فهميدى ، نى ؟ گفتم از شعر واقف به حريم قلب پاک تو ره بردم، آن قامت رسا در نگاه من متمثل شد، دست بدامنت زدم ، زارى کردم ، گريستم ، لابه ها کردم ، گفتگوها نمودم ، درجهان خيال ترا بوسيدم ، خواهش نمودم دست به ساز و لب به آواز کنى ، اما عادت کهن تو به تور آمدو عرق ناز جنبيدن آغاز کرد.نه صدايى برداشتى و نه دستى به سازبردى، مگسى بر رخسارم نشست ، چنگال بى مورد وى مرا بخود آورد، زار زار گريستم و گفتم :
ديشب خيال روى تو از چشم تر گذشت اين رشته با هزار گره از گهر گذشت » (همان، ص ١١٢)


نامه سوم ، ١٧ عقرب ١٣٤٠ ش


سردارمن ، مخدوم من ، محبوب من !
مدتهاسپرى شد و پرتوى از مهر آن ماه سپهر دوستى برخرابه دل مشتاق نتابيد

حـرفى نشنيدم از زبان شـــيون                   اين شيوه بعيد است زشأن شيون        
من جان بدهم در آرزوى مهرش                 سوگنــد به قلب مــهربان شيون


ديوان خود را بدست دوشيزه دانشمند عايشه به تو ارمغان کردم و رويش نوشتم

اين مشت خار هديه به گلزارمى کنم                     مـن ايـن نـثار در قــدم يـار مى کنم


ولى باز هم از تو حوابى نيامد... ! اى بى نصيب گوشم و اى بينوا دلم !نا مهربان من چرا؟ تقصيرى سرزده که مايه اينقدر کدورت باشد، جز يک مجبت خالص وبسيار ريشه دار، توقعى درميان نبود، اصلها ثابت وفرعها فى السماء چه کنم ترا دوست دارم ، به آن چشمان مهرآلود علاقمندم. فضاى آسمان اين است و دگرگون نخواهدشد!
با وحود آنکه حرف روسى نميدانم ، شبها صداى ترا از وراى امواح راديو مسکومى شنوم ، چنانکه نواى مرغان آسمان را مى شنوم و معنى آنرا نمى دانم، ولى روانم از شنيدن آن ميلرزد. گفتند بيمار بودى! اين خبر مايه ملال و موحب برهم خوردن حال من گرديده بود. بسيار نگران بودم . آقاى لطيفى که دوست و رفيق منست عازم آن دياربود، احترامات مرا از وى بپذير وشرح اشتياق و حديث دورى و مهجورى را از هرحرف اين نامه باز خوان !...» ( همان ،ص ١١٨)


نامه چهارم ، بدون تاريخ


سرورو سردارمن ، روح من ، تسليت دل مجروح من ، شيون شيوابيان من !
درچه حالى ؟ زمستانت چگونه گذشت وبهار چسان آمد؟ امينت(پسر تو) درچه حال است ، همسر محترمه ات بچه مشغول است؟ .خيالت دربند کيست ؟ خامه ات چه مينگارد ؟ طبعت چه ميسرايد؟ شعر گفته ئى ؟ کو ، بخوان ! چشمت به کدام سو نگران است باز کن! آه سوى من ببين ! چه چشمان گيرا و چه نگاه گرم دارى (سويم منگر که در گرفتم). آيا گاهى من بيادت مى آيم ، هيکل زشت مرا در آئينه خيال مى بينى ! اگر چنين اتفاق افتد به محبت سوگندت مى دهم که باورکن درميان آن هيکل دلى مى تپد که ترا دوست دارد، چشمى برق مى زندکه در جستحوى تست . نامه گذشته ات را خواندم و آن رساله را که ترجمه نموده بودى خواندم ، هنوز از نثر زيباى تو بوى مدرسه سنايى مى آيد، چنانچه شعر شيواى تو نگهت نديم و جامى دارد. بايد چنين بوددر عروق تو خون کيست ؟ بلبل طبع تو پرورده کدام شاخسار است ؟ تو مرغ زمزمه خوان کدام چمنى ؟ آه، صدآًه که:

اى مرغ بهشتى که دهد دانه و آبت                         وى طاهر قدسى که کشد بند نقابت


امسال بهار بسيار سردو خنک آمد، ازبام تا شام باران مى بارد و شمال هاى سردمى وزد و حتى در ٢٠ حمل درکابل يخبندان شد. گفته سعدى به بهار امسال موافق بود:

عجب مدار که از غيرت تو فصل بهار                    بگريد ابر و نخندد شگوفه برچمنش


اما مطلع اين غزل قيامت ميکند ، بشنو!

رها نمى کند ايام در کنار منش                         که داد خود بستانم به بوسه از دهنش


خوب اين مقطع خودم را نيز بشنو!

عشق را نازم خليلى کاندرين پايان عمر                شعر برلب، شور برسر، مى به مينا ديدمت


سردار من ! با اين همه آلام وتلخى ها که زمانه نصيب من نموده و اکنون از کليه همسالان خود بانشاط ترم واقعاً طفيل حضرت شعر و فيض خداوندگار عشق است ، خودم گفته ام:

زفرط تلخى ايام مى سپردم جان              اگر نبود بلب شعرهاى چون شکرم


بيدل گويد:

اکر عاشق نمى گشتم بيدل                      چه مى کردم با اين زندگانى


ترا نيز با اين همه سختيها که ديده ئى، شعله عشق هنوز زنده و جوان نگهداشته ، جوان در احساسات نه در حساسات . اين رباعى ازمن است!

آندم که مــــــــرا راه به عـالم دادند              پيغام حيات سخت مبهم دادند
من کورو کرو فضا چنان تيره وتار             در خانه تاريک مرا دم دادند


شادم که دوستان گرامى و محترم من پاچا صاحب (گل پاچا) ، بينوا صاحب و سليمى صاحب را مى بينيد و جواب مرا بدست شان ميفرستيد. » (همان ،ص١١٦- ١١٩)


نامه پنجم ، ١٢ جوزا ١٣٤١


دعا وسلام ، خيرت انجام ، که سنت سيدالانام است ، به صد شوق تمام در اشرف ايام خدمت دوست وبرادر ورفيق بجان برابر، بلکه از جان بهتر وخوشتر، آقاى شيون رسيده باد، به رب العباد، بحق النون و الصاد. ميدانم از اين سبکروح گرانجان ، گرانى ها داريد و شکايت ها و حق باشماست. زيرا با وجود اشتياق کامل و ارادت عاجل وآجل. مدتى است نتوانستم بخدمت آن دوست گرامى نامه ئى و پيامى بسلامى و احترامى شرح هجران و حديث شوق را به عرض برسانم، ولى از آن نگاه گرم وقلب مهربان توقع است بر فراموشى وغفلت حمل نمى فرمايند و ارسال نامه را اساس ارادت نمى شمارند وظواهر را برباطن فضيلت نميدهندو ميدانند بنده را به آن يار مهربان پيوندهاست ناگسستنى و عهدهاست نا شکستنى. تانفس درتن و رمق در دل است ، انشاء اﷲ چنين خواهد بود. خوب حالا بگوچشمان مستت چگونه است ؟ دل شيدايت در چه حال است ؟ قلم رسايت چه مينگارد؟ بنده کم کم بلکه زود زود روبه نشيبم و دور از نيرو و شکيبم . گاه معده درآماس است و گاه سستى درانفاس و گاه چندين خطا درقياس و گاه لرزش در اساس- خنده از لب گريخته و پيوند عشق با دل گسيخته ، جهان کهنه، در فکر وسر و درنظر مى آيد، دوستان نيز ديگر سير بوستان ندارند و به سيرگلستان برنمى آيند. و هواى کوهستان نمى کنند. نه به سيرستاره ميپردازيم و نه روز به دشت و دره مى تازيم:

وداع تن چو کندروح ،جاى حسرت نيست
چو عشق کرد وداع ِدل ، آب شد جـــگرم


دراين روزها مشغوليتى گريبانگير خيال گرديده - اعليحضرت پادشاه محبوب و مهربانم به بنده آشيانى بناء فرموده اند، خود نقشه کرده و خود مصرف آنرا متحمل شده و خود برآن مراقبت دارند- شايد به آخر ميزان به پايان برسدو فى الجمله در زير سقفى روز و شبى چند- از عمر به فراغت خلوت انجام يابد- چون ميدانم تو به آسايش اين مخلص خوش ميشوى ، نوشتم.» ( همان، ص ١٢٣-١٢٤)
اين سردار و اين يار دوست داشتنى کى بود که استاد خليلى اينقدر از او به بزرگوارى ياد ميکند، او سردار رحيم ضيائى متخلص به «شيون کابلى» ابن سردار محمدعمرخان ابن امير عبدالرحمن خان بود . او يکى از مشروطه خواهان پرشور عصر امانى بود که پس از سقوط دولت امانى به تاشکند رفت و با غلام نبى خان چرخى به مزار شريف برگشت و نيروهاى محلى را بر ضد پسر سقاو به مقاومت فراخواند ولى وقتى تلاش آن دو به نتيجه نرسيد،از مزار شريف مجدداً به تاشکند رفت و در عهدنادرشاه دوباره بوطن برگشت ، اما از آنجايى که زبانى تند داشت و عملکرد نادرشاه را در نابودى مشروطه خواهان انتقاد ميکرد، نادرشاه قصد گرفتارى او را نمود، ولى با آگاهى از قضيه بکمک يکى از دوستانش از چنگ نادر فرارکرد و از کابل به امام صاحب که روزگارى حاکم محلى آنجا بود رفت و ازآنجا از رودخانه آمو گذشت وپا بخاک شورى گذاشت ، و توسط سربازان روسى دستگير و بزندان افتاد ولى پس ازچندى آزادشد. شيون چند سالى در تاشکند اقامت نمود وبا يک خانم روسى ازدواج نمود که از اين خانم صاحب يک دختر و يک پسر شد . تا اين وقت او زبان روسى را بدرستى ياد گرفته بود و زندگانى نسبتاً آرامى داشت، مگر اين آرامى دير نپائيد و درآستانه جنگ دوم جهانى درسال ١٩٣٧ ، شيون دوباره زندانى گرديد . اينبار به امر ستالين تمام اتباع خارجى مقيم اتحاد شوروى از سراسر آن کشور جمع آورى وبه اردوگاه کار اجبارى به سابيريا تبعيد شدند. در اين نوبت شيون کابلى با دو نفر تبعه افغانى مدت هشت سال را درهواى بسيار سرد(يعنى ٥٢ درجه زير صفر) در حالى که به هردو نفر زندانى فقط يک پتوى بدون توشک ودر هر ٢٤ ساعت نيم نان خشک جيره داده ميشد ، با مشقت بارترين کارها سپرى کرد. دونفر تبعه افغانى خيلى زود از سردى وکار طاقت فرسا مقاومت شان را از دست دادند و در زندان بيمار و بعد جان دادند.
پس از اتحاد امريکا با شوروى در جنگ ،درسال ١٩٤٢ يک کشتى امريکايى با تيم طبى به بنادر شمالى سايبريا لنگر مى اندازد، براثر تقاضاى استالين هئيت طبى امريکايى به تداوى مريضان کمپ هاى سايبريامى پردازد، درجمله مريضانى که توان کار کردن نداشتند و در کمپ مانده بودند، يکى هم شيون کابلى بود که ديگردرحال بدى قرار داشت .حين معاينه، دکتر از شيون مى پرسد به چه ضرورت دارد؟ شيون ميگويد به سگرت وپياز، فرداى آن روز دکترامريکايى براى شيون پياز و چند قطى سيگار مى آورد و شيون به زيان انگليسى به دکتر امريکايى ميگويد: «من افغان هستم »، اين را گفته و کاغذ باطله ايکه در آن نام نجيب اﷲ توروايانا و سيد قاسم رشتيا نوشته شده بود، دور از چشم پاسبان در جيب دکتر ميگذارد. يک سال بعد در١٩٤٣ شارزدافيرسفارت امريکا درکابل، دريک دعوت رسمى باآقايان رشتيا و نجيب اﷲ توروايانا آشنا ميشود وهر دو را بکنارى ميکشد و موضوع مريضى و وضعيت ناگوار «شيون کابلى» را با آنها در ميان ميگذارد. براثر تلاش هاى نجيب اﷲ توروايانا و سيدقاسم رشتيا(شوهرخواهرشيون) از طريق سردار سلطان احمدشيرزوى سفير افغانستان در مسکو و تقاضاى شخصى سفير از استالين،هنگام ختم وظيفه اش درمسکو، شيون کابلى ،در سال ١٩٤٤ بحالت نيم رمق ونيم جان از زندان سايبريا آزاد ميگردد . شيون، نميداند کجا برود، مگربرفحواى اين کلام که : « زقفس مرغ به هرجا که رود بوستان است». شيون، به سراغ آشيانه اش در تاشکند ميرود ولى سالها قبل اين آشيانه ويران شده بود، زن روسى اش شوهر ديگرگرفته بود، پسرش مرده بود و دخترش در شهر ديگرى درس ميخواند. شيون با تحمل رنجهاى بيکران و مرارت هاى استخوان سوز ازتاشکند به مسکو ميرود وبه هردرى سرميزند تاکارى پيدا کند، سرانجام در راديو مسکو در بخش فارسى با معاش بخور نميرى استخدام ميگردد. ولى چون رسماً فاقد هويت بود ، هرازگاهى مورد آزار واذيت پوليس قرار ميگرفت ، درحالى که عرايض متعدد براى داشتن پاسپورت افغانى به مقامات حکومتى فرستاد ،مگردر مدت پنجاه سال سرگردانى در اتحاد شوروى سابق از گرفتن پاسپورت افغانى محروم بود، وپاس اتحاد شوروى هم نگرفت .
شيون به تدريج در دانشگاه مسکو وسپس در انستيتوت شرقشناسى اکادمى اتحادشوروى راه پيدا ميکند وکارهاى علمى سودمندى بسر ميرساند.دراينجا دوستان بسيارى از اهل قلم و اهل درد بسراغش مى شتابند. ابوالقاسم لاهوتى و عبدالرؤف بينوا و عبدالحى حبيبى و دکتور حسين بهروز داکترصادق فطرت، دکتراکرم عثمان، استاد خليلى، نسيم اسير، حيدر نيسان ، سرورجويا، غفور بريشنا وغيره از ارادتمندان او بودند.
شيون ، مردى آزاده طبع ، عدالت خواه و وطن پرستى بود واز فقر مردم خود رنح مى برد و از حاکميت استبدادى خاندان نادرشاه نفرت داشت و اين نفرت خود را در اشعار بسيارى ابراز نموده است.
«شيون کابلى» به تأسى از اين اندرز نغز و پرمغز شمس تبريزکه گفته بود:
« چون گفتنى باشد، و همه عالم ، از ريش من درآويزد،
مگر که نگويم...
اگرچه بعد از هزارسال باشد،
اين سخن بدان کس برسدکه من خواسته باشم.»(شمس تبريز، خط سوم،٧٨
)
وقتى ميخواست براستبدادحمله کند، وخاينان را افشاء نمايد، باتيغ قلم بر او يورش مى برد، و با شمشير شعرتصفيه اش ميکرد. در قطعه زير ميگويد:

ما نه آنيم که يـــــاد گل وسنبل بکنيم                         ياکه تعريف خوش آهنگى بلبـــل بکنيم
ما نه آنيم که ازخانه سلــطان سرما                       هـرنجـاست که بـريزند تحمــــــل بکنيــم
همـه آتش زده نغمه موسيــــــقـاريم                       مى بسوزيم وزخاکستر خود گــــل بکنيم
گرخدا يار و مددگار شود آخرکـــــار                      پاک از مـزبلـه ها گلشن کـــــــابل بکنيم
خاينانرا به سنن نعش سـرِچته زنيم                      گل فشان مندوى و چوک وسر پل بکنيم
ما نه آنيم که از خانه سلطان سرما
هـرنجـاست که بـريزند تحمل بکنيم


لاهوتى سخن سراى انقلابى ايران بارى در وصف شيون گفته بود:

من زمين سخن ، او مهر درخشان سخن                  اين عجب نيست که روى سخن او بمن است
من و او، هـر دو زگل زار حيــاتيم ، ولى                  ســايه ظلم برافتاده بر آن چون کفـــــن است
اى خوش آندم که شودخانه آزادى وبخت                  گلشن ما که کـنون لانه زاغ و زغـــــن است


استاد خليلى نيز يکى از ارادتمندان شيون کابلى بود و چنانکه ديديم نه تنها با نثر بسيار پخته و محکم خود از او تعريف ميکند، بلکه با شعر خود نيز ازاو وصفها کرده است ، مگر شيون با استاد خليلى در بسا موارد اختلاف نظر داشت و موضع گيريهاى اجتماعى وسياسى استاد خليلى را انتقاد ميکرد ، واشعار طنزآميزخود را به استاد خليلى ميفرستاد. به چند مورد ازاين گونه اشعار انتقادى شيون در باره استاد توجه کنيد:وقتى استاد خليلى به رتبه وزارت به صفت منشى مجلس وزراء منسوب گرديد، شيون کابلى قطعه زير را عنوان استاد انشاد کردو فرستاد:

استاد ما گرفته کــنون رتــبـــــــــه وزير                        منصب برابراست به شخصـــيت خبير
از روى لطف، شاه نشاندش به مسندى                         کزآن مقام، بلخ و بخاراستش به زير
بنشست بربلنـــدى و از دوستان خويش                        يادى نمى کند، نشــــود لغزد از سرير 
اکنون ز پيش موکب او دورتر رويــــــد                        باشيد برحذر زکمــــانى که گشته تير


در غزل انتقادى ديگرى بازهم از خليلى نام مى برد:

نى عرض بشاهست ، نه بيمى ز وزيرم               اميـد نه از صدر ونه کـــارى به مديرم
نى جاه طلب هستم و نى عاشق کرسى                کــــــافى است لب نان ويکى گِند فقيرم
از فاقه و ازفـــقر وطن سـاده نـويـسم                 زيرا که نه فاضل، نه اديب و نه دبيرم

از وصف گل و وهـم خزان شرح نمـايم                           من بلـبل آزادم ، و نى زاغ اســــــــيرم
گويم که وطن را سوى ادبــــــــــــــار کشاندند                      گر خوش بشود يا نشود شــاه ، بکـيرم
نى روس، نه انگليس، نه امريکه، نه جـرمن                     از من نشود خوش به اين نکتـه خبيرم
زهر است به مـن آب حيات پدر انـــــــــــــــدر                     شــادم کـــــــه ز تيـغ پدر خويش بميرم
از غيـرمـداوا نکنـم خـواهش، اگـــــــــر يـار
بـاخــنجـر کـــــــــــــــارى بزند يا که به تيرم


البته شيون کابلى با سرودن اين اشعار هرگزقصد اهانت استاد خليلى را نداشته است ، او را عادت برين بودکه از هرکسيکه بخاطر جاه و مقام ازخود سستى نشان ميداد، با نيش قلم به اذيتش مى پرداخت. کسى که نيش قلمش را تحمل ميکرد، ديگر شيون شيفته و دوست بجان برابر او ميشد. در حق استاد خليلى نيز همين ادعا صدق ميکند. درسال ١٣٤٣ (١٩٦٤) وقتى استاد خليلى عازم مسکو شد، در هوتل اوکراين اقامتش دادند، استاد شديداً آرزومند بودتا هرچه زودتر چشم به ديدار يار ديرينه خود( شيون) روشن کند، مگر سراغى از شيون نشد، بالاخره قصيده يى شکوه آميز عنوانى شيون نوشت و توسط يکى از کارمندان سفارت افغانى در مسکو برايش ميفرستد، اين قصيده در ديوان شاعر زيرعنوان «شيون» ثبت است وچند بيت از آن قصيده اين است:

شيـون


کنـــم باز از جـور ايــام شــــــــــيون             که بى رويت امروز شدشام، شيون
اگر باسلامى نکـردى دلــــــــــم شـاد             کنون شادسازش به دشنــام، شيون
به دشنام آزادگـان رنـجـه بهـــــــــتر             نه از سفله مردم به انعــام ، شيون
دراين شهربرمن حــــرامست بى تو             که نوشم بشادى مى ازجـام، شيون
بياد تو پـرواز کــــــــــردم دراين راه            چو شهباز برجسته از بــام ، شيون
برآن عـــــــــزم بودم که درروز اول            سـتانم ز ديــدار تـو کــــــام ، شيون!
نثارت کنــم آن قـدر لالـه و گـــــــــــل           که گردى سراپا گل انــــدام ، شيون!
چه کردم که ازمن نگيرى ســراغى           نجاتم ده از شک و ابهـــــام ، شيون
بياد آر آن دوسـتـانى که ديــــــــــکر           نگيرد از آنـــــــها کسى نام ، شيون
تومشکن دلم راکه آنجا نهفته است           وفاى تـو چـون مغز بادام ، شيـــون!
از آن شـعرهاى دلآويز و شيــرين             بساط مـرا کن شکرفام ، شــــيون
بيا تـا تـرا بـوسه بـــــــاران نمـايم             فزونتر از اعداد و ارقام ، شــيون
بيا تـا بخنديم چندانــــــــــــــکه خندد
مه ومهر وناهيد وبهرام ، شيون
!

شيون با دريافت اين قصيده به ديدار استاد به هوتل اوکراين ميرود و همديگررا در آغوش ميگيرند و کدورتهاى گذشته را با آب صفا و محبت مى شويند، شيون بار ديگر دلباخته خليلى ميشود و براى ساليان درازى اين دوستى دوام مى آورد ، درحالى که اشعار طنز آميز او درحق استاد خليلى همچنان دوام داشت.
ياد اين دوسخنور وطن دوست گرامى باد