|
گذ
ر گا ه شقا یق چه
خجالت زده صبحی ؟ چه
دروغین شفقی ! آ
سمان دامن خو نین دارد کس نداند که در آ ن آ
بی دور در
پس پردة ا بر بر
سر نور فروشا ن چه بلا آ
مده ا ست کس به مهتا ب تجاوز
کرده ، یا که خورشید به ا نبوه
شهیدا ن پیوست ***** چه
غم ا ندود فضایی؟! چه
مخنث فصلیست ! نه
به منقا ر پرستو ز بهاران
خبری نه
ز با را ن ا ثری ا
بر ها لکه ی بد نا می این
فصل فلا کت با رند مشک
شا ن آ ب ندا رد که به لب خشکی ا ین جنگل
آ تش زده پا سخ گویند ***** تک
سوا ری ز دل دشت فرا می آ
ید باش
تا پرسم ا ز ا و که به خورشید چه آ سیب
رسید ؟ با
مداد ا ز چه نیا مد ؟ صبحت
ای مرد بخیر ! از
کجا می آ یی ؟ خبر
ا ز روز ندا ری ؟ ***** هه
! ؟ روز
را پرسیدی ؟ چقد
ر بی خبری ! سا
لها شد که درین شهر شب است تو
کجا خوا ب بُدی
؟ حملة
را هزنا ن یا د ت نیست ؟ که به همد ستی چند تا
نا مرد هر
کجا روزنة را د ید ند که ا ز آ ن نور تصور می
رفت همه
را بر بستند و
به هر خا نه که قند یل فروزا
نی بود همه
را بشکستند و
ا ز آ ن روز به بعد شهر
در ظلمت جا وید نشست با
ل خورشید شکست و
د گر روز نیا مد ***** خیل
خفا ش هما
ن لحظه که بر شهر هجوم آ
ورد ند جغد
ها را سر منبر بر د ند حکم
ا عدا م قنا ری ها را همه
فتو ا دا د ند و
به شب نامه
نو شتند که جا وید بما ن ـ
ما هوا دا ر تو ییم ـ و
ا ز آ ن لحظه به بعد هر
کجا جر قة نوری به نظر می
آ مد شب
پرستان به لگد کو بید ند ***** ا
ز شفا فیت با را ن بد شا ن
می آ مد زهر
در آ ب زد ند و
چه معصو ما نه ما
هیا ن در هرم حوضچه ها پو
سید ند ***** گر
ازین د شت سفر می کر دی به
چپ و را ست نه پیچی که وقیحا نه سرت می
تا زند هر
قد م د ز د ا ن ا ند رو
برو گر بر وی کوره را هیست ، که تا خا نة خورشید
ترا خوا هد برد سر
راهت ز گذر گاه شقا یق گذ
ری کن عرض
تعظیم مرا خد مت شمشا د
ببر ! به
پتو نی برسا ن پیغا مم بید
مجنون شده را ا ز من گوی که ازین وا دی خا کستر
و خون تا
شما دور شد ید هیچ
کس نا م بها ران نبرد با
د ا ز کورة با روت فرا می
خیزد بر
لبش آ تش و دود است ***** را
ستی با ش که پیغا م بزرگی دا
رم : تا
هنوز ا ز دل خا ک ریشة
گل بته ها گم نشد ه با
غ وقتی که در آ تش می سو خت نو
نها لی چه دلا ور می خوا
ند سوختن
مر حلة د یگر ی ا ز رویش ما
ست با
ید ا ز سر رو ئید ........ رازق
فا نی
پرتو خورشيد بر
ديوار در بارگاه حضرت مـــولانـــا مژده ای دل سوی جانان
ميرويم سوی
آن سرخيل خوبان ميرويم در هوايش سالها پَر
می زدی
سر به هر ديوار و هر در ميزدی اينک ای دل با من امشب
يار باش سوی جانان
ميروی بيدار باش می خزم يا می دوم يا
می پرم
من ترا تا کوی جانان ميبرم بال بکشا ای عقاب تيز
پر
تا ببوسيم آستانش تيز
تر بال بکشا تا
به آن وادی رسيم
از خرابی ها به آبادی رسيم وادی عشق است
آن زيبا مقام
سنگ سنگش بوسه گاه خاص
و عام اندر آنجا
خفته مولانای ما
آبروی دين ما دنيای ما آن سر و سرخيل
عاشق پيشه گان
آن چراغ محفل روحانيان بزم او تصوير
باغ معرفت
نظم او نور چراغ معرفت باز کن چشمانت
ای دل ميرسيم
آنک آنک ما به منزل ميرسيم ما کجا و آن
بهشتی بارگاه
او فروزان مهر و ما چون
خاک راه ما کجا و آستان
آفتاب
اين به بيداريست ای دل
يا به خواب خانقاه عشق
مولانا ببين
در طوافش قدسيان بالا
ببين بر در و ديوار
ميرقصد شعاع
صوفيان در شور وجدند و
سماع عاشقان را
بين ميان انجمن
پابپای شان ملايک چرخ
زن شمس پوشيده
يکی پشمين کلاه
ميدرخشد اندران بالا
چو ماه با ضياالحق
حسام الدين نگر
ايستاده عارفی نزديک
در آنطرف تر حضرت
ويس قرن
صوفيانه خرقهی کرده به
تن بايزيد اندر
سر سجاده است
در کنارش بوسعيد ايستاده
است خواجهء
انصار مصروف دعاست
قامتش خم در حضور کبرياست از نشاپور
آمده عطار نيز
از گل وحدت وجودش مشک بيز با حکيم غزنه
اندر گفتگوست
قصه های دوست ميگويد به
دوست رودکی زانسوی
آمو آمده
مرغ جانش در هياهو آمده بسته پُل بر
روی جوی موليان
تا بيايد نزد يار مهربان مهربان يارش
جناب مولويست
در کنار او کتاب مثنويست مولوی در مجمع
فرزانگان
چون چراغی دور او پروانگان چرخ چرخان
می فشاند آستين
حلقه دورش صوفيان راستين خشت خشت خانقه
در جنب و جوش مطرب
و چنگ و دف و نی در خروش «نی حديث راه
پُر خون ميکند
قصه های عشق مجنون ميکند» دف زن استادانه
ميکوبد به دف
پيرِ چنگی چنگ را دارد
به کف مطرب از ديوان
آن مست ازل
همصدا با ساز خواند اين
غزل «روز وصل دوستداران
ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد
باد» «کامم از تلخی
غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران ياد
باد» من کنار در
نشسته بر زمين
تا بخاک پای شان مالم جبين سينه پر غم،
ديده پر نم، لب خموش
گشته ام از پای تا سر چشم
و گوش گرچه امشب
يار از من دور نيست
ليک چشم و گوش را آن نور
نيست تا ببيند ديده
ام ديدار دوست
تا نيوشد گوش من گفتار
دوست
از فـــراز
نشیــب ها ! آيا خمـــيده
قامتــــان ! آيا ز تـــرس
محتسب بــــه ســجــده
ســر نهــــاده گـــــان
! چه سالـــها
کـــه در اطاعـــت خدا
و سایـــــــــــه خدا
کـــمان قامت شمــا خميده
مانــد
و هـــای هــــای روح
تــان بـــه
اوج آســـــمان رسیـــد
و ناشنیــــده ماند و از نمـــاز
های بی حضــــور تـــان
چه غـــرفــه
هــــا کـــه در بهـــشت
نــا خزيده ماند. *
* * نـــوای
نـــای روح ســـر شکـــسته
شما ازآن بـــه
گـــوش آسمـــانيان نمـــی
رســــد
کزان فـــرشتـــه ســير
تــان کـــه
در نــماز پيــش روی تــان
ســتاده ميـــشوند
شــما فقـــط فـــرايــض
رکــوع و ســجده را فـــــرا
گـــرفته ایـــد ولـــی
فـــریــــضه قــيام
را از یــاد بـــرده ايـــد.
* * * آيـــا
خمیـــده قامتـــان !
آیـــا
به چـــاه ســـر نوشت
شـــوم بنـــده گــــی
فتـــاده گـــان شبـــی
نمـــاز خـــويش را به پشـــت
کـــاج سبـــز جنـــگل
امیـــد
اقتـــدا کنيد و همچـــو
رعــد
از فــراز منبـــر بلنـــد
ابــــر به گــوش
هـــر نهـــال نورسیـــده
ای صدا کنیــــد کــه : زينهــــار
ای جوانــــه ها سر بــلنــد
و سبـــز تـــان
زتــند بــاد حـــادثــات
خــم مبــاد و از نمــاز
های تـــان فريـــضه
قــيام کــم مبـــاد
اگر کـــه
دست حـــادثه
شبـــی به پـــای تــان
تبـــر زند
قــيام را بـــه همــديگــر
سبــق دهیـــد و چــــون
صنـــوبر جـــوان
ستـــــــــاده جان به
حـــق دهیــــد. خزف و گهر |
||||||||||
|