Home | omar khayyam | khawaje shamsuldin mohammad Hafiz shirazy | ustad khalilullah khalil

image001.gif

Horizontal Divider 18

حضرت ابوالمعانی مرزا عبدلقادر بیدل

مرده هم فکر قیامت دارد
آرمیدن چقدردشواراست

ویس امیری

به نام او که مهربان ترین است

مرزا عبدلقادر بیدل پسر عبدالخالق در اواسط سده هفدهم میلادی برابر با 1054 ق در روزگارامپراطوری شاه جهان در ایالت پتنه دیده بجهان گشود و دردوران فرمانروایی محمد شاه در حالیکه امپراطوری مغولان در هند رو به زوال میرفت درسال 1133 ق جامه هستی از تن بدر آورد

وی از نژاد مغول بودواز قبیله چغتایی ارلاس به شمار میرفت پدر بیدل مشرب قادریه منسوب به شیخ عبدلقادرگیلانی داشت واو نیز از اوان نوجوانی به عرفان و تصوف روی آورده بود
 مطالعات عرفانی وفلسفی بیدل وتوجه او به سنائی عطارو مولانا وتامل وی در آثارغزالی و محی الدین ابن عربی بر تشکل جهان بینی فلسفی او اثرات عمیقی بجا نهاد   

بیدل با دربار و بزرگان درارالسلطنه دهلی رابطه داشت ومورد حرمت محتشمان بود با اینهمه پیکارهای خونین جانشینی بر سر تصاحب تخت طاووس روح حساس اورا می آزرد انگار وی برای نجات مردمش از فساد وفرسودگی در خویش رسالتی می جست

شعر بیدل نه تنها مشرب عرفانی وفلسفی وی را می نمایاند .در آن مباحثی مانند واجب و ممکن قدیم و حادث تنزیه و تشبیه وحدت وکثرت جوهروعرض هیولا و صورت وغیره را یافته است بلکه به گونه چشمگیر پله معنی بر پله لفظ میچربد
بیدل شعر خودرا در خدمت فلسفه مورد علاقه اش گزاشته وسستی وگسیختگی ارزشهای والای انسانی دوران او در سازمان عاطفی وفکری شاعربی اثرنبوده و او را از هواداران سرسخت کرامت انسانی به شمار آورده است
بیدل در حالیکه از حمایتگران وحدت وجود است وجهان را تجلی ذات و حقیقت اشیآ رادر غیب می داند جهان عینی را نیزبی بنیاد نمی شمارد اونتنهاعناصردنیائی را رهروان تکامل می داند بلکه هر چیز در جای خود بی عیب و کامل می نگرد
هیچ موجودی به عرض شوق ناقص جلوه نیست
ذره هم در رقص موهومی  که  دارد کامل است

بیدل باطل را ازحق نمی داند و انسان را موجودی زبون نمی پندارد
گویند که باطل را حق است و ما باطل محض
از  باطل    حرف   حق   که    باور   دارد
 
بیدل آنقدر در برابر آفرینش و رمزو رازاز آن بخود پیچیده است که میتوان او را شاعرفطرت نامید
حیرت نیز از مفاهیم مسلکی و شاعرانه بیدل است وآنرا سرچشمه معرفت حق می داند وی در تکوین این بینش عرفانی به حدیث منقول از پیامبر چشم دارد
رب زدنی تحیرأفیک
وهمچنین به گفتاربزرگانی نظیر بایزید بسطامی تأسی جسته است
المعرفت فی ذات الحق جهل    والعلم فی حقیقته المعرفته حیرة
مفهوم این گفتار ها این است که فهم انسانی به درک ذات خدایتهالی قادر نیست پس غایت معرفت همان حیرت است
بیدل نه تنها از سردرگمی جهان  شکوه سرداده بلکه نکرانی و تشویش او به خاطر آن است که عده ای در تجسس حقیقت مطلق به وهم خویش توسل می جویند
در مواردی که جهان بینی بیدل به بد بینی گراییده انگار برادر کشی و فرزند کشی دارالسلطنه دهلی برای تصاحب تخت طاووس و فریب و فساد جامه اش در وی بی تاثیرنبوده است
چون نفس از مدعای  جستجو    آگه    نیم
آنقدر دانم که چیزی هست ومن گم کرده ام

 چون از قران و احادث بگذريم هيچ سخن بالاي سخن مشايخ و عرفا رحمتةالله عليهم نيست. سخن اين طايفه نتيجهء كار و حالست نه ثمرهء حفظ و قالست، و از عيانست نه از بيانست، و از اَسرار است نه از تكرار است، و از علم لدني است  نه از علم كسبي، و از جوشيدن است نه از كوشيدن. به همين جهت گفتار و افكار آنان تاثير عميق در ما داشته و در بناي زمينهء انديشه ما موثر بوده است.

بنده نه بيدل شناس هستم و نه ادعاي فضليت و مقام ميكنم، اما بدين باورم : كسي كه به شرح احوال ، اقوال و تعليمات مشايخ صوفيه و عرفا آگاه باشد و از كودكي دوستي اين طايفه در دلش موج زند، مسلما متاثر از افكار آنانست و مبناي فكرش گنجينه ايست از انديشه هاي آنان. اين جسارت را بنده نظر به خواهش مكرر دوستان و علاقمندان بيدل (رح) نموده ام . البته بايد قبلا بعرض برسانم كه  من كاري با ادبيات شناسي ، فعل بكار بردن و اسم بكار بردن وتجزية كلام و غيره مسايل ندارم، همچنان اينكه يك شاعر در كدام زمان زيست كرده، پادشاه و وزير اين عصر كى بوده، حالت سياسى، اقتصادى، و اجتماعى در آنوقت چگونه بوده، و غيره وغيره ، اين همه مسايل ، سير وسلوك عرفانى يك شاعر را با تمام ابعاد و جهان بينى اش‏ بما معرفى نميكند. شعرا اغلباً شرح حيات و ماجراهاى زندگانى خود را با آب و تاب در آثار خود آورده اند و ما را از هر سعى و وسواس‏ بى نياز ساخته اند. آرزو دارم دراين صفحه  پيرامون فطرت، تصوف، عرفان، و فلسفهء اوقيانوس‏ هاي شعر و ادب گفتنى ها داشته باشم. 

 خلاصه از ديدگاه صنعتگري نميخواهم به شعر نگاه كنم . من كوشش ميكنم تابيشتر روي اصل و باصطلاح مغز مسئله بپيچم نه به ظواهر و پوست . بزرگان شعرو عرفا هميشه متوجه جان مطلب بوده اند وكوشيده اند تا اسرار را توسط تركيب كلام در لفافه بياورند و توقع ايشان ازما  نيز همين مو شگافي از اسرار كلام ايشان است نه تجزيهء  كلام آنها .

دوستان ارجمند : شعر و ادبيات ميراث پرارزشيست كه آنرا در سايهء تعاليم مقدس پاسداري و حريم آنرا از نا اهلان و كج انديشان حراست نماييم و با فراگيري هر چه بيشتر و تتبع و تحقيق و كاوش در آثار گذشتگان و امروز ، در جادهء نويسندگي و پويندگي قدم برداريم تا هرچند خدمتي نا چيز كرده باشيم و در اين امر مهم وظيفهء جوانان ما بسي خطير و حساس ميباشد تا از هم اكنون خود را به زيور علم و دانش زمان بيارايند و از چشمهء زلال ادب فارسي جرعه هايي نوش كرده بر اثر اين كيمياي معنويت نه تنها خود، بلكه جامعهء خويش را مطلا سازند . در قسمت تحليل ابيات بيدل (رح) كوشيده ام كه بسيار مختصر و براي همه قابل هضم باشد .

  خداوندا به آن نور نظر در ديده جا بنما

 به قدر انتظار ما جمال مدعا بنما

نه رنگي از طرب داريم و نه از خرمي بويي 

چمن گم كرده ايم آيينهء ما را بما بنما

شفيع جرم مهجوران بجز حيرت چه مي باشد

 به حق ديدهء بيدل كه ما را آن لقا بنما

 

 ما براي عشق ورزيدن خلق شديم و بايد محبت را دريافت كنيم و از قوا به فعل بياييم.خداوند قدرت و توانايي بزرگي را بما عطا كرده و روح خود را در وجود ما دميده، پس اين روح خدايي بايد در وجود ما فعال شود. وقتي اين كار صورت نميگيرد و ازاين خوان التفات و محبت نميجوشد و اين خوان در راه عشق و محبت فعال نمي شود و توسل نمي جويد، پس لب گوري ميبايد تا واشود و به اين خوان صدا بزند كه بيا اينجا. يعني زمين چاك شود و اين خوان را با خود ببرد.

        به شبنم صبح اين گلستان نشاند جـــوش غبار خود را  (دوم)

       عرق چو سيلاب ازجبين رفت و ما نكرديم كار خود را

شبنم، گلستان را تروتازه، مقبول و بارور ميسازد. از جانب خداوند بما نيز شبنمي يعني (نور خدايي) عطا شده و ما بايد اين شبنم يا اين نور خدايي را منعكس بسازيم و در وجود ما بايد متجلي شود . از جانب پروردگار بما التفات شده، ما را از عدم به هستي آورده و قطرة از شبنم خداوندي خود را بالاي ما ريخته.اگر چنين نميشود و عمر ما در غفلت ميگذرد، همين شبنم از شرم مثل عرق از جبين ما سرازير ميشود. و اين عرق شرم كاري است كه نكرديم.

        سفيد از حسرت اين انتظار است استخوان من    (سوم)

        كه يارب ناوكت در كــــوچة دل كي نهد پا را

برق معرفت مانند مكتب نيست كه از ابتدايي به متوسطه و عالي و باالاخره بطرف دانشگاه و بالاتر مراحل خود را طي كند، بلكه يكباره در دل انسان ميزند و رابطة او را با پروردگارش قايم ميسازد . بيدل نيز انتظار اين برق معرفت را ميكشد و در حسرت و انتظار اين معرفت، استخوانش به سفيدي رسيده است . ميگويد بار خدايا ناوك معرفتت چه وقت بدل ما پا ميگذارد.

         از كمال ما چه مي پرسي كه چون آه حباب     (چهارم)

         در خــــود آتش ميرنيم از بس اثر داريم ما

از خود گذشتن و خود را محو كردن، قطره به دريا پيوستن، يعني وقتي حباب هستي خود را از دست ميدهد، به بحر وصل ميشود .

ما ضعيف و ناتوان هستيم، اثربخشي آگاهي ما همين است كه بخود آتش ميزنيم و به اصل خود وصل ميشويم . يعني نفي خود و اثبات وجود حق ميكنيم و همين مراد عارفان است .

عارف كه ز سر معرفت آگاه است  .. از خود بيخود و با خدا همراه است

نفي خود و اثبات وجـــود حق كن  .. اين مـــــعني لاالله الا الله است  

                وصل محيط ميبرد از قطره ننگ عجز     (پنجم)

         كـــم نيستم به عـــــــــالم بسيارت آمدم

وقتي قطره بدريا وصل ميشود، خاصيت دريا را بخود ميگيرد و از آن به بعد قطرهء وجود ندارد، از اينست كه وقتي مولانا با شيخ محمد خادم چيزي ميگفت و او را به كاري ميفرمود، شيخ محمد از روي ادب و به نشان اظهار قبول در جواب هر كلمهء وي انشاالله ميگفت، مولانا بانگ بروي زد كه خاموش پس اينكه با تو سخن ميگويد كيست؟ مولانا در حالي بود كه سخن خود را مثل بانگ ني انعكاس لب دمساز متعالي خويش مي يافت. وقتي قطره درياگشت و اتصال صورت گرفت، ديگر سخن از ننگ عجز نيست، بلكه سخن از عالم بسيار است.  

          طلسم جسم گردد مانع پرواز روحـاني    (ششم)

          مثال گُل كه ديوار چمن گيرد عنانش را

بقول بيدل ،طلسم جسم يعني (تعلقات نفساني) را بايد بشكنيم و نبايد زنداني اندوه تعلق باشيم.از تعلقات نفساني بايد ببُرّيم تا به معشوق برسيم. مانع پرواز روحاني ما طلسم جسم (خواهشات نفساني) ما ميشود. وقتي گلهاي زيبا در چمن وجود دارد يعني (جوهر خدايي بمثل گلهاي معطر در چمن وجود ما طراوت بخشيده) اما ديوار باغ يعني (خواهشات نفساني) مانع ميشوند و نميگذارند كه اين گلها ديده شوند و خاصيت حايل را اختيار نموده اند. اين ديوار، ديوار نفس و تعلقات نفسانيست كه حايل ميان عاشق و معشوق ميشود. تا ديوار برداشته نشود گلها ديده نمي شوند و تا حايل از ميان برداشته نشود وصال معشوق ناممكن است و خلاصه تا طلسم جسم از ميان برداشته نشود و ديوار چمن وجود داشته باشد، نه امكان پرواز روحاني است  و نه به اصل پيوستن.

        گَردهستي مانع پروازعـــالي فطرتيست     (هفتم)

       از حجاب دود خود اين شعله اخگرميشود           

گرد هستي: بيدل در تركيب كلام واقعا دست بالايي دارد. اين گرد هستي همان طلسم جسم و خواهشات نفساني است كه اينجا بطور كنايه آمده. اين همه بيروباريكه ما بدور و پيش خود چيده ايم و بقول بيدل (آنچه ما در كار داريم اكثرش در كار نيست) نزد بيدل( گردهستي) است كه از او گريزان است و اين گرد هستي يعني همان علايق نفساني يي هستند كه  مانع پرواز عالي فطرتي ما ميشوند. در حاليكه ما داراي روح خدايي و جوهر ذاتي كه به (شعله) تشبيه شده ، هستيم اما در اثر غفلت و گرفتار شدن( با گرد هستي)، روي اين شعله را دود و خاكستر يعني (حايل يا پرده ) گرفته است. و اين دود و خاكسترهمان تعلقات دنيوي است كه ما را مجال نميدهد تا متوجه به اصل خود شويم وروي اين كه مولانا گفته است فكر كنيم  :( از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود) اگر ما شعله را هميش تازه نگاه بداريم و پُف كنيم دود و خاكستر آن دور ميشوند و روي آنرا حجابي از دود و خاكستر نمي گيرد. پس حايل ميان ما و معشوق گرد هستيست كه بايد از ميان برداشته شود.

         درعقدة تعلق فرســــــوده بود فــــطرت      (هشتم)

         از خود گسستن آخر اين رشته را رسا كرد 

در گرة تعلقات و در گير و دار نفس بودن و با خواهشات نفساني بسر بردن ، فطرت را فرسوده مي سازد .  هر قدركه فطرت فرسوده شود، به همان اندازه انسان از معشوق دور ميشود. هر گاه اين تعلقات قطع گردند، رشتة انسان با معشوق ابدي راست ميشود و همين است كه حايل از ميان برداشته ميشود. جسم قفسي است از براي جان كه از آن جهانست و در اين عالم زنداني شده، روح و فطرت انسان كه مرغ عرش آشيان است چون در جسم خاكي آدم قرار گيرد و به حكم هواي نفساني رود بدين عالم خاكي هبوط كند و در حقيقت به دانه يي در دام افتد و گرفتار شود. از اينجاست كه در بند تعلقات جسماني و نفساني رشتهء انسان را از اصلش بدور ميسازد و گسستن ازين تعلقات رشتهء انسان را با معشوق ابدي رسا ميسازد و قطره به دريا وصل ميشود.

 

به اوج کبریا کــــــز پهلوی عجز است راه آنجا

سری مویی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا

در هر مسلک اصطلاحاتی مروج است و بکار میرود. در فقر نیستی هست، تواضع هست و عجز هست، تکبر و غرور در این ماحول جای ندارد. خود بودن و خود دیدن وجود ندارد، بلکه وجود خود را به نیستی انگاشتن است. راه بسوی کبریا ، از پهلوی عجز است، یعنی راهی که انسان را به فنا ومقام معنوی میرساند، راه عجز است. اگر انسان در اینجا به اندازهء یک سر مو اندک خم میشود و عجز و خاکساری را پیشهء خود میسازد، چون مسلک عرفان ، مسلک عجز و شکسته نفسی است، پس در آنجا چه مقام و منزلتی نصیب این انسان خواهد شد. (بشکن کلاه آنجا) همان مقام ، کلاه کج نهادن و سروری است که بدست آوردنش از راه عجز و فقرممکن  میباشد. 

(این بیت نیازبه شرح بیشتر دارد)

 ادبگاه محبت ناز شــــــوخی برنمـــــیدارد

چو شبنم سر بمهر اشک میباید نگاه آنجا

ادب نگاه کردن، ادب حفظ و درک شآن طرف است. طرف مقابل را باید شناخت. اندکترین شوخی، گستاخی و انحراف از ادب در حضور معشوق ممکن نیست و جای ندارد، بخصوص در ادبگاه عشق و محبت. وقتی انسان به آن مرحلهء عشق میرسد،  میداند که در آن محیط تا چه حد ادب لازم است.

حضرت مولانا در شروع نگارش مثنوی بسم الله ننوشته بودند، دلیلش را پرسیدند، فرمودند: از حیا جرئت نکردم در حضور دوست اسم شان را یاد کنم. تا چه حد مولانا خود را با دوست قریب احساس میکرد و رعایت ادب نزد ایشان به کدام اندازه بود.

وقتی انسان راه عشق و عرفان را انتخاب میکند، باید بداند که در این راه اندکترین سهل انگاری و کج رفتاری مجاز نبوده و قابل بخشش نیست.

وقتی به اشک شبنم نگاه میکنیم، چنان مینماید که گویا این قطره در حالت افتادن است، در حالیکه نمی افتد. همان گونه که قطرهء اشک شبنم خود را نگاه میکند، ما هم در حضور دوست باید نهایت مودب باشیم. در اینجا منظور از آخرین رعایت ادب است در نزد معشوق که به اشک شبنم مثال داده شده.

نفس تا میکشم قانون حــالم میخورد برهم

چو ساز ِ خاموشی با هیچ آهنگی نمیسازم

این بیت بیدل را شارحان تفسیر های گوناگون نموده اند و از بُعد های مختلف اشاره ها نموده اند. من نمیگویم که ایشان بخطا رفته اند، اما در این بیت یک مسئله بسیار مهم جلوه میکند که با موسیقی و ساز سر و کار دارد. آنهاییکه در موسیقی وارد هستند، میدانند که قبل از ساز زدن،آلات موسیقی باید با هم کوک و سُر شوند، تا اینکار صورت نگیرد نغماتیکه از اثر نوختن بدست می آید سُر نبوده ، بلکه گوش سُر شناس را اذیت میکند. بیدل از آن ساز های با سُر است که وقتی آواز خود را میکشد با ساز های بی سُر جور نمی آید. اینجاست که میگوید ، بجای اینکه با ساز های بی سُر هم آهنگ شوم، بهتر است که ساز خاموشی را اختیار کنم. در جهان ساز های بی سُر و نا همآهنگ بسیار است، اگر آهنگ با قانون و سُر را با آنهاییکه سُر ندارند یکجا بسازیم ، از شنیدن آن حال انسان سُر شناس  برهم میخورد.

بعبارت دیگر بیدل میگوید: وقتی دهن باز میکنم و حرفم را میگویم، کجاست گوش محرمی که مرا بداند و این ناممکن است که حرفی زده شود و دیگران به آن موافقت کنند و بمعراج سخن آگاهی حاصل کنند. وای بحال آنهاییکه مهارت ندارند ساز را کوک و سُر نمایند. بلی، وقتی گوش ها به ساز بی سُر عادت کرده باشند، سُر در نزد آنها بی سُر مینماید.

تلاش مقصدت بُرد از نـــظر ســـــامان جمـــیعت

به کشتی چون عنان دادی رم آهوست ساحل ها

من در پی تلاش تو شدم و قصد ترا کردم، محبوب من،  در پی تلاش تو از عقل بُریدم، از هرچه که سامان و اسباب خاطر جمعی مرا فراهم میساخت، هر آنچیزی که برای من سبب آرامش میشد، دست شستم و دانستم که با خاطر جمع و آرامش هرگز ترا و وصال ترا بدست آورده نمی توانم. من عنان خود را به کشتی عشق دادم. عاشق را با راحت چه کار است. وقتی من اختیار و عنان خود را به عشق سپرده ام، رم آهوست ساحلها.

بیدلـــم بیدل ز شــــرم سخت جـــانی ها مپرس

دور از آن در خاک هم آب است اگر ماند ز من

بیدل میگوید: دل ندارم، یعنی کاری را که دل باید انجام بدهد، در من فعال نیست. دل احساس عشق ورزیدن است، احساس محبت است، احساس غم و درد است، دل غوغا میکند، تپش دارد. دل داشتن یعنی فعال شدن، وقتی دل فعال میشود، عشق فعال میشود، وقتی عشق  فعال شد، تپش بوجود می آید، سوختن پیشه میشود و با ا لا خره نیست شدن در وجود معشوق ابدی است. من بیدل هستم، سخت جان هستم و زندگی را به بسیار مشقت سپری میکنم. چرا؟ چون بی عشق سپری میشود. اگر از من آبی بجا میماند، این همان آب شرم و حیا است.

 

 

 

 

 

سخن از «دل» گفتن، در واقع سخن از عشق گفتن است، ا ز سوختن و فناشدن در حقیقت کل. حقیقت دل را با واژه گان نمی توان بیان کرد. زیرا دل، محل جلوه گاه نور حق است، گنجینهء اسرار حق  وآیینهء تما م نمای هستی انسان است. به تعبیر عرفا،  دل آ یینه ذا ت است و د ر دل ا ست که عشق جا میگیرد و سوز و ساز و شیدایی  و شیفتگی از او پیدا میشود.

عا شقی پیداست، از زاری دل     نیست بیماری چو بیماری دل   (مولا نا)

هرچند از قرن ها بدینسو گفته شده که مغزا نسا ن، عنصر و جوهر ا صلی هستی آ د می ا ست و با مغز ا ست که میتوان ا ندیشه کرد و به تفکر پر داخت و جها ن و طبیعت و هستی را شنا خت و به انسوس د نیای ناشناخته د ست یافت. بقول مولا نا که:

ای برادر، تو همان ا ندیشه ای       مابقی تو استخوا ن و ریشه ای

اما با گامهای شعر در ا قلیم« دل» به قول ملک الشعراء بهار که شعر خود احسا سی برخا سته از دل است:

 شعر آن باشد که خیزد از دل و جوشد به لب

هست شاعرآنکسی کاین طرفه مروارید، سفت

می رو یم تا ببینیم که این جوهر درو نی انسا ن، چه ویژه گیهایی دارد و چرا آه و نا له و دا د و فریا د

مر دما ن و بویژه شاعران از دست او بلند است:

 تو لاهوتی ز دل نالی، دل از تو              حیا کن! یا تو ساکت باش یا دل    (ابو القا سم لاهوتی)

از بابا طاهر در ناله از دل:

من از دل نالم ونالد دل از من         زما بستان که بیزارم ا زین دل

اگر به دنیا و تعلقات دنیوی علا قه داشته با شیم، میگوییم: به د نیا دل داده ا یم و اگر به معنویات و درون انسان رجوع کنیم و از دنیا و جلوه های آن دوری گز ینیم، میگوییم: از تعلقات دنیوی دل کنده ایم و به سرای آخرت می اندیشیم. ابیا ت زیر از کلیم همدانی به همین معنی:

بدنامی حیات، دو روزی نبود بیش               آ نهم کلیم با تو بگویم چسان گذ شت

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن    روز دگربه کندن دل، زین و آن گذشت

 

 دل و قلب، د ر واژه نا مهء فا رسی یک معنی دارند. دل، واژه ایست فا رسی و قلب، وا ژهء عربی. با آنکه ا ین دو واژه مترادف ا ند، اما کاربرد های شان متفاوت است. فا رسی زبانان دو جایگاه گوناگون برای قلب و دل بر گزیده اند و کمتر بصورت مترادف بکار برده اند. دل، برای بیان احساس و آنچه با احساس آدمی سر و کار دارد، بکار برده میشود. و قلب، بیشتر در ارتبا ط با عمل فیزیولوژیکی آن شناخته شده است. قلب، دچار ناراحتی میشود، و آنرا جراحی میکنند و یا ممکن است با قلب دیگر عوض کنند. اما این گرفتاری ها بر سر دل نمی آید. میگو ییم: وقتی قلب آدمی از کارا فتاد، آدم می میرد. اما نمی گوییم: دل آدمی از کار افتا د، آد م می میرد.

 در شعر و ادب فا رسی، داد و فریاد شاعران و مردما ن بیشتر ا ز دل است تا از قلب. بیمار از قلب، رنج می برد؛ اما از دل شکایت میکند. پزشکان به بیماری قلب رسیده گی میکنند، اما تا کنون کسی موفق به در مان دل نشده است:

عا شقی پیداست، از زاری دل        نیست بیماری چو بیما ری دل

قلب افزود بر اینکه یک عمل فیزیولوژیکی را انجا م میدهد، معنی تقلب و نادرست بود ن را هم می رسا ند. ما نند: سکهء قلب، دل قلب، زر قلب، جنس تقلبی، و.. اما دل را نمی توان تقلب کرد. وقتی میگوییم: دل آن شخص قلب است، یعنی آد م دروغگو وفریبکار است. و اینجا مقصود قلب است؛ نه دل.

 دل را با دیگر مقوله ها و نشانه ها پیوست کرده از ان معانی رنگین و دلنشین و زیبا می سا زند. ما نند: د لکش، دلنشین، دلجو، دلبر، دل انگیز، د لربا، دلسرد، دلدار، دلسوز، دل گرم، زنده دل، با دل، بیدل، دل آور، دل ازار، د لسوخته، دل   ده، سنگدل، صاحبدل، و صد ها ترکیب های زیبای د یگر.

وقتی میگوییم: ا ین سخنان را باگو ش دل بشنو ویا با چشم دل ببین، معنایش اينست که در دنیای معنوی خود مراجعه کن و حقیقت را از آن دیدگاه تماشا کن. به تعبیر عرفاء در انسا ن هرچه هست، در دل است؛ و هر حقیقتی و جلوه یی که هست، هم د ر دل است.

از د یدگاه ابو علی سینا، این فکر نیست که در جها ن پهناورعلم و معرفت سیر و سفر میکند، بلکه ا ین دل ا ست که در این بادیه، به سفر ملکو تی می پر دازد. هرچند که در دلش نور هزار خور شید تابیده است، اما هنوز ذره ای به حقیقت راه نیافته است. به بیان دیگر: دامنهء معرفت و دانش بشری آ نقد ر وسیع و بیکرانه است که هر چه بدانی، هنوز هم ندانسته ای:

دل گر چه در این بادیه بسیا ر شتافت           یک موی ندانست، ولی موی شکافت

اند ر دل من هزار خورشید، بتا فت               لیکن به کمال ذره ای را  نیافت

خواجه عبدالله ا نصاری (پیر هرا ت)، به د و کعبه با ورمند بود: یکی کعبهء آب و گل، و دیگری کعبهء دل. خواجه میگوید: کعبهء د ل، هزار بار افضل تر از کعبهء آب و گل است. چون حقیقت و تجلی ذات باری تعا لی د ر کعبهء دل میشود؛ نه در کعبهء ـب و گل:

در راه خدا دو کعبه آمد حاصل      یک، کعبهء صورت است ویک، کعبهء د ل

تا بتوانی زیارت دل هـــــا کن            کافزون زهـــــزار کعبه باشد، یک دل!

مولا نا جلا ل الدین محمد بلخی نیز حج را دل مومن میداند و میگوید که مردم بیهوده راه د راز کعبهء آب و گل را طی میکنند. حال آنکه آن یار، آن کعبه، آن حقیقت در خود ا نسا ن است:

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید؟          معشوق همینجاست، بیایید بیایید

معشوق تو همسایهء دیوار بدیوار          ا ندر طلب گم نشده، بهر چرایید

 و شمس، پیر و مرشد مولانا نیز از(کعبهء دل)، بعنوان تنها خانه راستین خداوند و تنها معبد استوار مر دان راه، نام می برد. و در این باره از قصه ها و افسانه ها سود میجوید. و حکایتی هم از بایزید می آورد که تفسیر گونه ای است از (حدیث دل). این حکایت را عطار هم در  تذکرت الاولیا به اختصار آور ده است. لیکن روایت شمس، مفصل تر، گیراتر، و ظریف تر از روایت عطار و نسبت به آموزش انسا ن سالا ری و ستایش(کعبهء دل)، نزدیکتر است: «بایزید.به حج می رفت. وا و را عادت بود که در هر شهری که درآمدی، اول زیارت مشایخ کردی؛ آنگه کار دیگر. سید، به بصره، به خدمت درویشی رفت ( درویش) گفت: یا ابایزید، کجا می روی؟ گفت: به مکه، به زیارت خانه خدا! گفت: باتو زا د راه چیست؟ گفت: د ویست درهم. گفت: بر خیز و هفت بار گرد من طواف کن، و آن سیم را به من ده!

برجست و سیم بکشاد از میان، بو سه داد و پیش او نها د.  درویش گفت: یا ابا یزید کجا می روی ؟ آن کعبه خانهء خداست، و این دل من، خانهء خدا! اما بدان خداییکه خداوند آن خا نه است، و خداوند این خا نه، که تا آن خانه را بنا کر ده اند، در آن خانه نیامده است. و از آنروز که این خانه بنا کرده، از این خا نه خالی نشده است!»

شمس، با بر پاداشت (معبد دل) که در اندرون جزیرهء تن در حصار شخصیت فردی، مقد مه استقلال مقدمهء خود مختاری، مقدمهء انسا ن سالاری می گرداند، ا نسانیکه همه چیز، هم مدرسه و هم معبد، هم علم و هم ایمان، هم قدرت و هم ار مان، در اند رون خویش دارد، آنرا چنین تلخیص می کند: « مدرسهء ما اینست (این چهار دیوار گو شتی!) مدرسش بزرگ است! نمیگویم کیست؟ معبدش ( دل) است»(1)

همه احساس های آدمی به دل بستگی دارد و بوسیله دل، همه حالت ها را داوری میکنیم. آنهاییکه با این معیار ها عواطف و احساس آدمی را از دیگر خصوصیات جدا میکنند، صاحبدلا ن گفته میشوند. همه ی مردم دل دارند. اما همه صاحبدل نیستند. اهل دل بودن دیگر است و دل داشتن، چیز دیگر. سخنی که از دل براید، لاجرم بر دل نیز می نشیند:

سخن کی به جان های غا فل نشیند           ز دل هرچه برخاست، بر دل نشیند (صا یب)

چو بشنوی سخن اهل دل، مگو که خطاست     سخن شناس نه ای، جان من خطا اینجا ست (حا فظ)

 بابا طاهر عریان که بسیار سروده های پر سوز در باره دارد، شکایتهای فراوانی هم از دل کرده است:

مگر شیر و پلنگی، ایدل ایدل    به ما دایم به جنگی، ایدل ایدل

اگر دستم فتی، خونت بریزم       ببینم تا چه رنگی، ایدل ایدل!

محمد حسین شهریار، ا ز دل کمک میطلبد که کور آن راه ناهموار زنده گی را رهنمونی کند:

 به تاریکی، چو نوری با ش ا یدل     چراغ راه موری باش، ایدل

به ناهموار، راه زنده  گانی،             عصای د ست کوری باش، ایدل

علامه اقبال لاهوری، دل بر کف گرفته و به بازار د لفروشان رفته که خریداری بیابد، ا ما دلبری نیست که خریدار متاع او گردد:

دلی بر کف نهادم، دلبری نیست     متاعی داشتم، غارتگری نیست

درون سینهء من، منزلی گیر        مسلمانی زمن، تنهاتری نیست!

د لی که عشق ندا شت، حاصلش چیست؟ به گفتهء استاد خلیلی، خرمن آب و گل او باید سوزا نیده شود:

چه گم شد پرتو عشق، از دل من       خدایا چیست جزغم، حاصل من؟

سحاب غم اگر یکدم  نبارد،              بسوزان خرمن آب و گل من!

و اگر دل، عا شق بود؟ بابا طاهر:

 دل عاشق، به پیغامی بسازد             خمار آلوده، با جامی بسازد

مرا کیفیت چشم تو کافیست               ریاضت کش، به بادامی بسازد

ابو المعانی بید ل، با رسیدن دلبر خود از سفر ملکوتی بخانهء د ل، نوید رسید ن دل خود را هم میشنود:

ای آیینه، منز لت مبارک باشد!          کن جلوه، مقابلت مبارک باشد

آمد ز سفر، کسیکه دل با او بود         بیدل اکنون، دلت مبارک با شد!

این آیینه که جلوهء ذات است، انسان است و خود  بیدل است؛ ا کنون زمان جلوه نمایی اوست و جای مبارک بادی و خوشبختی است!! دلبران زیاد اند، هر چیز زیبا میتواند دلبربا باشد. اما دل عاشق به کی بند است؟ بر انکه(ا و) میخواهد  و او، شاه دلبران است. معشوق است؛ خداست؛ حقیقت است. از مولا نا جا می:

امروز، شاه انجمن دلبران یکیست         دلبر اگر هزار بود، دل، بر آن یکیست!

بابا طاهر، برای دل پا و قامت هم قایل شده است. پای دل از گل برا وردن در بیت زیر:

بیا تا دست از این عالم بر اریم             بیا تا پای دل، از گل، براریم

پای دل از گل براوردن، یعنی: تر ک دنیا کردن، پشت به هوسهای دنیا زدن. قامت دل، که از پود محنت واز تار محبت برای دل، لباس دوخته است:

دلی دارم، خریدارمحبت        کز و گرمست، بازار محبت

لباسی دوختم بر قامت دل      ز پود محنت و تار محبت

 با  ل، مقولات و تعبیر های دیگری را هم پیوست کرده معانی دلپذیر و زیبا می سا زند. ما نند دل تنگ و بیرون شدن از زندان تعلق (دنیا) در بیتی از بیدل:

زندانی اندوه تعلق نتوان بود         بیدل، دلت از هرچه شود تنگ، برون اء

 

نالهء دل: برغم دیگر ا عضای بد ن، دل ناله هم دارد که شنیدنی نیست. در بیتی از بیدل:

از نالهء دل ما، تا کی رمیده رفتن                زین دردمند حرفی، باید شنیده رفتن

در این ستمکده سود و زیان من اینست         که از شکستن دل، ناله می کنم تعمیر

 

شکست دل:

زخاک ما قدم آهسته بردار           مبادا بشکنی در زیر پا، دل    ( بیدل )

ویا:  

ز یار دورم و صبری ندارم ای ناصح        دل شکسته همین ناله میکند معذور     (بیدل )

 

دل غم پر ور:

یعنی دلی که غمها را بخود پذیرفته و رنج آنرا قبول کرده است. در بیتی از بیدل:

ای فراموشی کجایی، تا بفریادم رسی         باز احوال دل غمپرورم آمد به یاد

 

دل و دلبر:

دل بی دلبر، دل نیست، قطرهء خون است. در بیتی از بیدل:

 بی خریدار، چه ارزد گوهر       دل همانست که دلبر دارد!

 

تپیدن و سوز وسا ز دل: در بیت زیر از بیدل:

گویند بهشت است همان راحت جاوید        جاییکه بدردی نتپد دل، چه مقامست؟

دل پر: یعنی دل پر غصه، دل پر از اندوه و پر از شکوه و ناله. شکوه دل را باز کردن به شکفتن پسته هم تشبیه شده است. در بیتی از صایب:

 در پیش غنچه دهن دلفریب تو         تا پسته لب کشود، دل خود بجا نیافت

 

دل دو نیم: بمعنی دل غمگین، دل اواره و سرگردان و بمعنی دلتنگ هم آمده. در بیتی از حا فظ:

تا سر زلف تو در د ست نسیم افتاده         دل سودازده از غصه، دو نیم ا فتا ده

صا یب تبریزی در ابیا ت زیر، کشاده رویی، و خندان لبی به استعا ره از پسته  خندا ن و دل دو نیم آن،

چاره  د لهای غمگین میدا ند:

 دل دو نیم، به زیر فلک  نمی ماند      برون ز پوست رود، پسته ای که خندان شد

 

چه کند سختی ایام، به دلهای دو نیم      سنگ، با پستهء خندان چه تواند کردن

 

غیر از دل دو نیم که خندا ن چو پسته بود        بر هر دری که روی نهادیم، بسته بود

دل، در تخیل بیدل هم انسا ن است، و هم عشق و هم ویرا نه. در تخیل بیدل، هر جا دل است، و یرا نه است. پس بقول بیدل باید به تعمیر و یرانه ها کوشید:

رفیقا ن تلا شی که آنجا رسیم            در این دشت دل نام، ویرانه ایست!

د ل، بمثابهء استا ن مراد، وسیله ای برای رسید ن بحقیقت، به ا نسانیت، به خدا:

غیر دل نیست، ا ستان مراد              بر در هرکس التجا مبرید      ( بیدل )

دل، گنج سینه، جایگاه سوز ها و ساز ها؛ عشق ها و ا مید و آرزوهای انسان بقول شاعر که:

(هر که دل دارد، آرزو دارد). به کام دل رسیدن، یعنی به آرزو ها د ست یافتن و برعکس بکا م دل نرسید ن که به آرزو د ست نیافتن را می رسا ند. در بیتی از ا ستا د خلیلی:

کام دلم ز گریه، ميسر نمی شود            این قطره های خون شده، گوهر نمیشود

و د ر این ربا عی ا ز علا مه ا قبال لاهوری که دل را گنج سینه و متاع آرزو های خود  دانسته:

 ربودی دل، ز چاک سینهء من     به غارت بردهء، گنجینهء من

متاع آرزویم، با که دادی؟          چه کردی با غم دیرینهء من؟

 

 تشبیه دل به اشک، در بیتی از بیدل :

 بصورت بیدلم، اما به معنی        بود چون اشک، سر تا پای ما، دل

 

دیده و دل:  میا ن دیده (چشم) و دل، رابطه عمیق وجود دارد. احساس دل بد ون حس دیده ممکن نیست. هر انچه زیبا یی ها، خوبیها و زشتی هایی را که دیده میبیند، بر دل ا ثرگذار میشود:

ز دست دیده و دل، هردو فریا د        که هر چه دیده بیند، دل کند  یاد

بسازم خنجری نوکش ز فولاد           زنم بر دیده تا دل، گرددآزاد        ( با با طا هر )

واین مصرع معروف که رابطه د یده و دل را مشخص میکند: (از دل برود، هرانکه از دیده رود)

 

قلب: که مترادف با دل بکار برده شده، گفتیم که معنای د یگری هم غیر از معنی اصلی خود در شعر مرا د شده است.و آن، هر جنس نادرست، تقلبی و ساختگی و بی بها، معنی مقصود بوده است. از بابا فغانی دراین معنی:

 یک روی ویک دلیم، ا گر نیک اگر بدیم       « قلب» سیه بحیله نیند وده ایم ما

خود را چنانکه هست، به مردم نموده ایم       هر جا که بودیم، چنین بوده ا یم ما

عوا م به دل، ( شکم) هم میگویند. و ترکیب هایی مثل شکم پرست، شکمبو، شکم پا ره، شکم گنده، و شکم د وست را هم بکا ر می برند. که به آدمهای پرخور، نفس پر ست، و دنیاپرست بیشتر اطلا ق می شود. در بیت زیر از سعدی، شکم به معنای رحم مادر هم آمده است:

مرا و عشق تو گیتی، به یک شکم زادست        دو روح در بدنی و دومغز، در یک پوست

شکم بیشتر به خواهشات نفسانی بکار برده شده تا بمعنی د ل. در بیت زیر از صا یب اصفها نی:

همین ریش و دستار وعرض شکم         بجا از بزرگان دین، مانده است!

و استاد سخن سعدی هم در همین معنی گوید:

عمر گرانمایه در این صرف شد      تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره  به تایی  بساز         تا نکنی پشت به خدمت  دو تا

ویا بیت زیر از شاعر د یگر:

به پشت روزی اگر می دوم ته وبالا     که نان میخورم و بنده هم، شکم  دارم!