سخن از «دل» گفتن،
در واقع سخن از عشق گفتن
است، ا ز سوختن و فناشدن
در حقیقت کل. حقیقت دل را
با واژه گان نمی توان بیان
کرد. زیرا دل، محل جلوه گاه نور
حق است، گنجینهء اسرار
حق وآیینهء تما م نمای
هستی انسان است. به تعبیر
عرفا، دل آ یینه ذا ت است و
د ر دل ا ست که عشق جا میگیرد
و سوز و ساز و شیدایی و
شیفتگی از او پیدا میشود.
عا شقی
پیداست، از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری
دل (مولا نا)
هرچند از قرن
ها بدینسو گفته شده که
مغزا نسا ن، عنصر و جوهر ا
صلی هستی آ د می ا ست و با
مغز ا ست که میتوان ا ندیشه
کرد و به تفکر پر داخت و
جها ن و طبیعت و هستی را
شنا خت و به انسوس د نیای
ناشناخته د ست یافت. بقول
مولا نا که:
ای برادر،
تو همان ا ندیشه ای
مابقی تو استخوا ن و ریشه
ای
اما با گامهای
شعر در ا قلیم« دل» به قول ملک
الشعراء بهار که شعر خود
احسا سی برخا سته از دل
است:
شعر آن
باشد که خیزد از دل و جوشد
به لب
هست شاعرآنکسی
کاین طرفه مروارید، سفت
می رو یم تا
ببینیم که این جوهر درو
نی انسا ن، چه ویژه گیهایی
دارد و چرا آه و نا له و دا
د و فریا د
مر دما ن و بویژه
شاعران از دست او بلند
است:
تو لاهوتی
ز دل نالی، دل از تو
حیا کن! یا تو ساکت باش یا
دل (ابو القا سم لاهوتی)
از بابا طاهر
در ناله از دل:
من از دل
نالم ونالد دل از من
زما بستان که بیزارم ا
زین دل
اگر به دنیا
و تعلقات دنیوی علا قه
داشته با شیم، میگوییم:
به د نیا دل داده ا یم و اگر
به معنویات و درون انسان
رجوع کنیم و از دنیا و جلوه
های آن دوری گز ینیم، میگوییم:
از تعلقات دنیوی دل کنده
ایم و به سرای آخرت می اندیشیم.
ابیا ت زیر از کلیم همدانی
به همین معنی:
بدنامی
حیات، دو روزی نبود بیش
آ نهم کلیم با تو بگویم
چسان گذ شت
یک روز
صرف بستن دل شد به این و
آن روز دگربه کندن دل،
زین و آن گذشت
دل و قلب، د ر واژه نا مهء فا
رسی یک معنی دارند. دل،
واژه ایست فا رسی و قلب،
وا ژهء عربی. با آنکه ا ین
دو واژه مترادف ا ند، اما
کاربرد های شان متفاوت
است. فا رسی زبانان دو جایگاه
گوناگون برای قلب و دل
بر گزیده اند و کمتر بصورت
مترادف بکار برده اند.
دل، برای بیان احساس و آنچه
با احساس آدمی سر و کار
دارد، بکار برده میشود.
و قلب، بیشتر در ارتبا ط
با عمل فیزیولوژیکی آن
شناخته شده است. قلب، دچار
ناراحتی میشود، و آنرا
جراحی میکنند و یا ممکن
است با قلب دیگر عوض کنند.
اما این گرفتاری ها بر
سر دل نمی آید. میگو ییم:
وقتی قلب آدمی از کارا
فتاد، آدم می میرد. اما
نمی گوییم: دل آدمی از کار
افتا د، آد م می میرد.
در شعر و ادب
فا رسی، داد و فریاد شاعران
و مردما ن بیشتر ا ز دل است
تا از قلب. بیمار از قلب،
رنج می برد؛ اما از دل شکایت
میکند. پزشکان به بیماری
قلب رسیده گی میکنند،
اما تا کنون کسی موفق به
در مان دل نشده است:
عا شقی
پیداست، از زاری دل نیست
بیماری چو بیما ری دل
قلب افزود
بر اینکه یک عمل فیزیولوژیکی
را انجا م میدهد، معنی
تقلب و نادرست بود ن را
هم می رسا ند. ما نند: سکهء
قلب، دل قلب، زر قلب، جنس
تقلبی، و.. اما دل را نمی
توان تقلب کرد. وقتی میگوییم:
دل آن شخص قلب است، یعنی
آد م دروغگو وفریبکار
است. و اینجا مقصود قلب
است؛ نه دل.
دل را با دیگر
مقوله ها و نشانه ها پیوست
کرده از ان معانی رنگین
و دلنشین و زیبا می سا زند.
ما نند: د لکش، دلنشین،
دلجو، دلبر، دل انگیز،
د لربا، دلسرد، دلدار،
دلسوز، دل گرم، زنده دل،
با دل، بیدل، دل آور، دل
ازار، د لسوخته، دل ده،
سنگدل، صاحبدل، و صد ها
ترکیب های زیبای د یگر.
وقتی میگوییم:
ا ین سخنان را باگو ش دل
بشنو ویا با چشم دل ببین،
معنایش اينست که در دنیای
معنوی خود مراجعه کن و
حقیقت را از آن دیدگاه
تماشا کن. به تعبیر عرفاء
در انسا ن هرچه هست، در
دل است؛ و هر حقیقتی و جلوه
یی که هست، هم د ر دل است.
از د یدگاه
ابو علی سینا، این فکر
نیست که در جها ن پهناورعلم
و معرفت سیر و سفر میکند،
بلکه ا ین دل ا ست که در این
بادیه، به سفر ملکو تی
می پر دازد. هرچند که در
دلش نور هزار خور شید تابیده
است، اما هنوز ذره ای به
حقیقت راه نیافته است.
به بیان دیگر: دامنهء معرفت
و دانش بشری آ نقد ر وسیع
و بیکرانه است که هر چه
بدانی، هنوز هم ندانسته
ای:
دل گر چه
در این بادیه بسیا ر شتافت
یک موی ندانست، ولی موی
شکافت
اند ر دل
من هزار خورشید، بتا فت
لیکن به کمال ذره ای را
نیافت
خواجه عبدالله
ا نصاری (پیر هرا ت)، به د
و کعبه با ورمند بود: یکی
کعبهء آب و گل، و دیگری
کعبهء دل. خواجه میگوید:
کعبهء د ل، هزار بار افضل
تر از کعبهء آب و گل است.
چون حقیقت و تجلی ذات باری
تعا لی د ر کعبهء دل میشود؛
نه در کعبهء ـب و گل:
در راه
خدا دو کعبه آمد حاصل
یک، کعبهء صورت است ویک،
کعبهء د ل
تا بتوانی
زیارت دل هـــــا کن
کافزون زهـــــزار
کعبه باشد، یک دل!
مولا نا جلا
ل الدین محمد بلخی نیز
حج را دل مومن میداند و
میگوید که مردم بیهوده
راه د راز کعبهء آب و گل
را طی میکنند. حال آنکه
آن یار، آن کعبه، آن حقیقت
در خود ا نسا ن است:
ای قوم
به حج رفته کجایید کجایید؟
معشوق همینجاست،
بیایید بیایید
معشوق
تو همسایهء دیوار بدیوار
ا ندر طلب گم نشده، بهر
چرایید
و شمس، پیر
و مرشد مولانا نیز از(کعبهء
دل)، بعنوان تنها خانه
راستین خداوند و تنها
معبد استوار مر دان راه،
نام می برد. و در این باره
از قصه ها و افسانه ها سود
میجوید. و حکایتی هم از
بایزید می آورد که تفسیر
گونه ای است از (حدیث دل).
این حکایت را عطار هم در
تذکرت الاولیا به اختصار
آور ده است. لیکن روایت
شمس، مفصل تر، گیراتر،
و ظریف تر از روایت عطار
و نسبت به آموزش انسا ن
سالا ری و ستایش(کعبهء
دل)، نزدیکتر است: «بایزید.به
حج می رفت. وا و را عادت بود
که در هر شهری که درآمدی،
اول زیارت مشایخ کردی؛
آنگه کار دیگر. سید، به
بصره، به خدمت درویشی
رفت ( درویش) گفت: یا ابایزید،
کجا می روی؟ گفت: به مکه،
به زیارت خانه خدا! گفت:
باتو زا د راه چیست؟ گفت:
د ویست درهم. گفت: بر خیز
و هفت بار گرد من طواف کن،
و آن سیم را به من ده!
برجست و سیم
بکشاد از میان، بو سه داد
و پیش او نها د. درویش گفت:
یا ابا یزید کجا می روی
؟ آن کعبه خانهء خداست،
و این دل من، خانهء خدا!
اما بدان خداییکه خداوند
آن خا نه است، و خداوند
این خا نه، که تا آن خانه
را بنا کر ده اند، در آن
خانه نیامده است. و از آنروز
که این خانه بنا کرده،
از این خا نه خالی نشده
است!»
شمس، با بر
پاداشت (معبد دل) که در اندرون
جزیرهء تن در حصار شخصیت
فردی، مقد مه استقلال
مقدمهء خود مختاری، مقدمهء
انسا ن سالاری می گرداند،
ا نسانیکه همه چیز، هم
مدرسه و هم معبد، هم علم
و هم ایمان، هم قدرت و هم
ار مان، در اند رون خویش
دارد، آنرا چنین تلخیص
می کند: « مدرسهء ما اینست
(این چهار دیوار گو شتی!)
مدرسش بزرگ است! نمیگویم
کیست؟ معبدش ( دل) است»(1)
همه احساس
های آدمی به دل بستگی دارد
و بوسیله دل، همه حالت
ها را داوری میکنیم. آنهاییکه
با این معیار ها عواطف
و احساس آدمی را از دیگر
خصوصیات جدا میکنند،
صاحبدلا ن گفته میشوند.
همه ی مردم دل دارند. اما
همه صاحبدل نیستند. اهل
دل بودن دیگر است و دل داشتن،
چیز دیگر. سخنی که از دل
براید، لاجرم بر دل نیز
می نشیند:
سخن کی
به جان های غا فل نشیند
ز دل هرچه برخاست، بر دل
نشیند (صا یب)
چو بشنوی
سخن اهل دل، مگو که خطاست
سخن شناس نه ای، جان من
خطا اینجا ست (حا فظ)
بابا طاهر
عریان که بسیار سروده
های پر سوز در باره دارد،
شکایتهای فراوانی هم
از دل کرده است:
مگر شیر
و پلنگی، ایدل ایدل
به ما دایم به جنگی، ایدل
ایدل
اگر دستم
فتی، خونت بریزم
ببینم تا چه رنگی، ایدل
ایدل!
محمد حسین
شهریار، ا ز دل کمک میطلبد
که کور آن راه ناهموار
زنده گی را رهنمونی کند:
به تاریکی،
چو نوری با ش ا یدل چراغ
راه موری باش، ایدل
به ناهموار،
راه زنده گانی،
عصای د ست کوری باش، ایدل
علامه اقبال
لاهوری، دل بر کف گرفته
و به بازار د لفروشان رفته
که خریداری بیابد، ا ما
دلبری نیست که خریدار
متاع او گردد:
دلی بر
کف نهادم، دلبری نیست
متاعی داشتم، غارتگری
نیست
درون سینهء
من، منزلی گیر
مسلمانی زمن، تنهاتری
نیست!
د لی که عشق
ندا شت، حاصلش چیست؟ به
گفتهء استاد خلیلی، خرمن
آب و گل او باید سوزا نیده
شود:
چه گم شد
پرتو عشق، از دل من
خدایا چیست جزغم، حاصل
من؟
سحاب غم
اگر یکدم نبارد،
بسوزان خرمن آب و گل من!
و اگر دل، عا
شق بود؟ بابا طاهر:
دل عاشق،
به پیغامی بسازد
خمار آلوده، با جامی بسازد
مرا کیفیت
چشم تو کافیست
ریاضت کش، به بادامی بسازد
ابو المعانی
بید ل، با رسیدن دلبر خود
از سفر ملکوتی بخانهء
د ل، نوید رسید ن دل خود
را هم میشنود:
ای آیینه،
منز لت مبارک باشد!
کن جلوه، مقابلت مبارک
باشد
آمد ز سفر،
کسیکه دل با او بود
بیدل اکنون، دلت مبارک
با شد!
این آیینه
که جلوهء ذات است، انسان
است و خود بیدل است؛ ا
کنون زمان جلوه نمایی
اوست و جای مبارک بادی
و خوشبختی است!! دلبران
زیاد اند، هر چیز زیبا
میتواند دلبربا باشد.
اما دل عاشق به کی بند است؟
بر انکه(ا و) میخواهد و
او، شاه دلبران است. معشوق
است؛ خداست؛ حقیقت است.
از مولا نا جا می:
امروز،
شاه انجمن دلبران یکیست
دلبر اگر هزار بود، دل،
بر آن یکیست!
بابا طاهر،
برای دل پا و قامت هم قایل
شده است. پای دل از گل برا
وردن در بیت زیر:
بیا تا
دست از این عالم بر اریم
بیا تا پای دل، از گل، براریم
پای دل از گل
براوردن، یعنی: تر ک دنیا
کردن، پشت به هوسهای دنیا
زدن. قامت دل، که از پود
محنت واز تار محبت برای
دل، لباس دوخته است:
دلی دارم،
خریدارمحبت کز
و گرمست، بازار محبت
لباسی
دوختم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت
با ل، مقولات
و تعبیر های دیگری را هم
پیوست کرده معانی دلپذیر
و زیبا می سا زند. ما نند
دل تنگ و بیرون شدن از زندان
تعلق (دنیا) در بیتی از بیدل:
زندانی
اندوه تعلق نتوان بود
بیدل، دلت از هرچه شود
تنگ، برون اء
نالهء دل: برغم دیگر ا عضای
بد ن، دل ناله هم دارد که
شنیدنی نیست. در بیتی از
بیدل:
از نالهء
دل ما، تا کی رمیده رفتن
زین دردمند حرفی، باید
شنیده رفتن
در این
ستمکده سود و زیان من اینست
که از شکستن دل، ناله می
کنم تعمیر
شکست دل:
زخاک ما
قدم آهسته بردار
مبادا بشکنی در زیر پا،
دل ( بیدل )
ویا:
ز یار دورم
و صبری ندارم ای ناصح
دل شکسته همین ناله میکند
معذور (بیدل )
دل غم پر
ور:
یعنی دلی که
غمها را بخود پذیرفته
و رنج آنرا قبول کرده است.
در بیتی از بیدل:
ای فراموشی
کجایی، تا بفریادم رسی
باز احوال دل غمپرورم
آمد به یاد
دل و دلبر:
دل بی دلبر،
دل نیست، قطرهء خون است.
در بیتی از بیدل:
بی خریدار،
چه ارزد گوهر دل
همانست که دلبر دارد!
تپیدن و
سوز وسا ز دل: در
بیت زیر از بیدل:
گویند
بهشت است همان راحت جاوید
جاییکه بدردی نتپد دل،
چه مقامست؟
دل پر: یعنی دل پر غصه،
دل پر از اندوه و پر از شکوه
و ناله. شکوه دل را باز کردن
به شکفتن پسته هم تشبیه
شده است. در بیتی از صایب:
در پیش
غنچه دهن دلفریب تو
تا پسته لب کشود، دل خود
بجا نیافت
دل دو نیم:
بمعنی دل غمگین،
دل اواره و سرگردان و بمعنی
دلتنگ هم آمده. در بیتی
از حا فظ:
تا سر زلف
تو در د ست نسیم افتاده
دل سودازده از غصه، دو
نیم ا فتا ده
صا یب تبریزی
در ابیا ت زیر، کشاده رویی،
و خندان لبی به استعا ره
از پسته خندا ن و دل دو
نیم آن،
چاره د لهای
غمگین میدا ند:
دل دو
نیم، به زیر فلک نمی ماند
برون ز پوست رود، پسته
ای که خندان شد
چه کند
سختی ایام، به دلهای دو
نیم سنگ، با پستهء
خندان چه تواند کردن
غیر از
دل دو نیم که خندا ن چو پسته
بود بر هر دری که
روی نهادیم، بسته بود
دل، در تخیل بیدل هم انسا
ن است، و هم عشق و هم ویرا
نه. در تخیل بیدل، هر جا
دل است، و یرا نه است. پس
بقول بیدل باید به تعمیر
و یرانه ها کوشید:
رفیقا
ن تلا شی که آنجا رسیم
در این دشت دل نام، ویرانه
ایست!
د ل، بمثابهء
استا ن مراد، وسیله ای
برای رسید ن بحقیقت، به
ا نسانیت، به خدا:
غیر دل
نیست، ا ستان مراد
بر در هرکس التجا مبرید ( بیدل )
دل، گنج سینه،
جایگاه سوز ها و ساز ها؛
عشق ها و ا مید و آرزوهای
انسان بقول شاعر که:
(هر که دل دارد،
آرزو دارد). به کام دل رسیدن،
یعنی به آرزو ها د ست یافتن
و برعکس بکا م دل نرسید
ن که به آرزو د ست نیافتن
را می رسا ند. در بیتی از
ا ستا د خلیلی:
کام دلم
ز گریه، ميسر نمی شود
این قطره های خون شده،
گوهر نمیشود
و د ر این ربا
عی ا ز علا مه ا قبال لاهوری
که دل را گنج سینه و متاع
آرزو های خود دانسته:
ربودی
دل، ز چاک سینهء من
به غارت بردهء، گنجینهء
من
متاع آرزویم،
با که دادی؟ چه
کردی با غم دیرینهء من؟
تشبیه دل
به اشک، در بیتی از بیدل
:
بصورت
بیدلم، اما به معنی
بود چون اشک، سر تا پای
ما، دل
دیده و
دل: میا ن دیده
(چشم) و دل، رابطه عمیق وجود
دارد. احساس دل بد ون حس
دیده ممکن نیست. هر انچه
زیبا یی ها، خوبیها و زشتی
هایی را که دیده میبیند،
بر دل ا ثرگذار میشود:
ز دست دیده
و دل، هردو فریا د
که هر چه دیده بیند، دل
کند یاد
بسازم
خنجری نوکش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل، گرددآزاد ( با با طا هر )
واین مصرع
معروف که رابطه د یده و
دل را مشخص میکند: (از دل
برود، هرانکه از دیده
رود)
قلب: که مترادف با دل بکار
برده شده، گفتیم که معنای
د یگری هم غیر از معنی اصلی
خود در شعر مرا د شده است.و
آن، هر جنس نادرست، تقلبی
و ساختگی و بی بها، معنی
مقصود بوده است. از بابا
فغانی دراین معنی:
یک روی
ویک دلیم، ا گر نیک اگر
بدیم « قلب» سیه بحیله
نیند وده ایم ما
خود را
چنانکه هست، به مردم نموده
ایم هر جا که بودیم،
چنین بوده ا یم ما
عوا م به دل،
( شکم) هم میگویند. و ترکیب
هایی مثل شکم پرست، شکمبو،
شکم پا ره، شکم گنده، و
شکم د وست را هم بکا ر می
برند. که به آدمهای پرخور،
نفس پر ست، و دنیاپرست
بیشتر اطلا ق می شود. در
بیت زیر از سعدی، شکم به
معنای رحم مادر هم آمده
است:
مرا و عشق
تو گیتی، به یک شکم زادست
دو روح در بدنی و دومغز،
در یک پوست
شکم بیشتر
به خواهشات نفسانی بکار
برده شده تا بمعنی د ل. در
بیت زیر از صا یب اصفها
نی:
همین ریش
و دستار وعرض شکم
بجا از بزرگان دین، مانده
است!
و استاد سخن
سعدی هم در همین معنی گوید:
عمر گرانمایه
در این صرف شد تا چه
خورم صیف و چه پوشم شتا
ای شکم
خیره به تایی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو
تا
ویا بیت زیر
از شاعر د یگر:
به پشت روزی
اگر می دوم ته وبالا
که نان میخورم و بنده هم،
شکم دارم!