نگاهى به چند نامه استاد
خليلى به شاعرمهجور وطن
«شيون کابلى
به قول
صاحب نظران استاد خليلى
يکى ازشاعران بلندپايه
شعر فارسى در سبک خراسانى
واز پر شورترين پيروان
فرخى سيستانى شاعردربار
سلطان محمود غزنوى است.کار
شعرشناسى او را به شاعران
ارحمند ميگذارم، ولى
توجه شما را دراينحا به
چند نامه دوستانه استاد
با نثر بسيار پخته وسليس
هريک آنها معطوف مينمايم
که براى دوست وشاعرهمسن
وسال خود، شيون کابلى
فرستاده است. با توجه به
متن اين نامه ها، انسان
نه تنها به قلم تواناى
استاد خليلى در ادبيات
فارسى درى پى مى برد، بلکه
به مقام ارحمند طرف مقابل
يعنى سردارمحمدرحيم ضيائى
متخلص به «شيون کابلى» آشنا
ميگرددکه گژدم غربت بيش
ازپنجاه سال قلب او را
نيش ميزده است
نامه
اول ، يکشنبه ٢٨ حمل ١٣٣٨
سردار
من ،مخدوم من، محبوب من !
ديروز نامه
٢٠ حمل تراگرفتم وبر ديده
نهادم، مکرر خواندم و
مکرر بوسيدم. تصور ميکنى
بهار جانبخش فرح زا فرا
رسيده وکابل در ميان شگوفه
وگل غرق است، اما اين مخلص
عزلت گزين شيدائى وسودائى
در بر روى يار و اغيار بسته
و در گوشه منزل نشسته ام
و پس از آنکه از مولينا
و مثنوى دل انگيز اوفارغ
مى شوم بياد تو مى افتم،
بياد تو اى دوست عزيز وشيرين
ويکتاى من. دوست بدون روى
ورياى من ، بياد تو اى مظهر
شگفتى ها که درحال سفر
در وطنى و خلوت نشين انجمنى
، دور از منى و با منى!» (ولى
احمد نورى، سردار محمدرحيم
ضيائى « شيون کابلى» ص ١٠٦)
نامه
دوم ،٢ سرطان ١٣٣٨- کابل
برادر
بحان برابرمن ، آقاى من
، رفيق من، مهربان من !از
روز دوم عيد «گوسپندکشان»
تا کنون به درد پا مبتلا
گرديده ام .از پهلوى به
پهلوى مى غلطم، مى گريم
و مى نالم و ميگويم واى
برفرزند آدمى که با اين
پندار و گفتار به درد عضوخسيسى
از هر عضوشريف آن فرياد
برميخيزد. پغمان رفته
بودم تا دور ازيار واغيار،
درسايه بيد وچنار، کنارجو
بسر برم، با نواى آبشاربگريم
، با دختر صوفى درد دل کنم،
با ماه وستارگان رازگويم،
اسرار نهفته باز گويم
. ناگهان يار نخوانده به
پرسش آمدو چون سگ ديوانه
شست پاى چپم را بدندان
گرفت و چندان گزيد که گزيدن
دندان روزگار از يادم
رفت. از آنجا مرا به منزل
آوردند و تا امروز دوازده
روزمى گذرد روى خورشيد
و جمال ستاره را نديده
ام . در تنهايى مى سوزم،
در اين سوزش وطپش ديوان
واقف بدستم رسيد تا گشودم
اين غزل شيوا برآمد:
به
خود از دوستيت اين همه
دشمن کردم
هيچ دشمن نکندآنچه
به خودمن کردم
خصوصاً
اين بيت که در نهاد من آتش
افگند، بشنو!
چه
فغان ها که به ياد گل رخسار
کسى
همــره بلبل شــوريده
به گلشن کردم
اين
بيت را چندبار زمزمه کردم،
آخر به آواز خواندم ، آواز
من ، مرا به نغمه ملکوتى
تو رهنمونى کرد. هنوز مرا
ياراى قضاوت نيست که نغمه
من دل انگيزتراست يا ناله
تو، فغان من يا شيون تو،
اين قضاوت بر فهيمان است
، فهميدى ، نى ؟ گفتم از
شعر واقف به حريم قلب پاک
تو ره بردم، آن قامت رسا
در نگاه من متمثل شد، دست
بدامنت زدم ، زارى کردم
، گريستم ، لابه ها کردم
، گفتگوها نمودم ، درجهان
خيال ترا بوسيدم ، خواهش
نمودم دست به ساز و لب به
آواز کنى ، اما عادت کهن
تو به تور آمدو عرق ناز
جنبيدن آغاز کرد.نه صدايى
برداشتى و نه دستى به سازبردى،
مگسى بر رخسارم نشست ،
چنگال بى مورد وى مرا بخود
آورد، زار زار گريستم
و گفتم :
ديشب
خيال روى تو از چشم تر گذشت
اين رشته با هزار گره از
گهر گذشت » (همان، ص ١١٢)
نامه
سوم ، ١٧ عقرب ١٣٤٠ ش
سردارمن
، مخدوم من ، محبوب من !
مدتهاسپرى
شد و پرتوى از مهر آن ماه
سپهر دوستى برخرابه دل
مشتاق نتابيد
حـرفى نشنيدم از زبان
شـــيون
اين شيوه بعيد
است زشأن شيون
من جان بدهم در آرزوى
مهرش
سوگنــد به قلب مــهربان
شيون
ديوان
خود را بدست دوشيزه دانشمند
عايشه به تو ارمغان کردم
و رويش نوشتم
اين
مشت خار هديه به گلزارمى
کنم
مـن ايـن نـثار در
قــدم يـار مى کنم
ولى
باز هم از تو حوابى نيامد...
! اى بى نصيب گوشم و اى بينوا
دلم !نا مهربان من چرا؟
تقصيرى سرزده که مايه
اينقدر کدورت باشد، جز
يک مجبت خالص وبسيار ريشه
دار، توقعى درميان نبود،
اصلها ثابت وفرعها فى
السماء چه کنم ترا دوست
دارم ، به آن چشمان مهرآلود
علاقمندم. فضاى آسمان
اين است و دگرگون نخواهدشد!
با وحود آنکه
حرف روسى نميدانم ، شبها
صداى ترا از وراى امواح
راديو مسکومى شنوم ، چنانکه
نواى مرغان آسمان را مى
شنوم و معنى آنرا نمى دانم،
ولى روانم از شنيدن آن
ميلرزد. گفتند بيمار بودى!
اين خبر مايه ملال و موحب
برهم خوردن حال من گرديده
بود. بسيار نگران بودم
. آقاى لطيفى که دوست و رفيق
منست عازم آن دياربود،
احترامات مرا از وى بپذير
وشرح اشتياق و حديث دورى
و مهجورى را از هرحرف اين
نامه باز خوان !...» ( همان ،ص
١١٨)
نامه
چهارم ، بدون تاريخ
سرورو
سردارمن ، روح من ، تسليت
دل مجروح من ، شيون شيوابيان
من !
درچه
حالى ؟ زمستانت چگونه
گذشت وبهار چسان آمد؟
امينت(پسر تو) درچه حال
است ، همسر محترمه ات بچه
مشغول است؟ .خيالت دربند
کيست ؟ خامه ات چه مينگارد
؟ طبعت چه ميسرايد؟ شعر
گفته ئى ؟ کو ، بخوان ! چشمت
به کدام سو نگران است باز
کن! آه سوى من ببين ! چه چشمان
گيرا و چه نگاه گرم دارى
(سويم منگر که در گرفتم).
آيا گاهى من بيادت مى آيم
، هيکل زشت مرا در آئينه
خيال مى بينى ! اگر چنين
اتفاق افتد به محبت سوگندت
مى دهم که باورکن درميان
آن هيکل دلى مى تپد که ترا
دوست دارد، چشمى برق مى
زندکه در جستحوى تست . نامه
گذشته ات را خواندم و آن
رساله را که ترجمه نموده
بودى خواندم ، هنوز از
نثر زيباى تو بوى مدرسه
سنايى مى آيد، چنانچه
شعر شيواى تو نگهت نديم
و جامى دارد. بايد چنين
بوددر عروق تو خون کيست
؟ بلبل طبع تو پرورده کدام
شاخسار است ؟ تو مرغ زمزمه
خوان کدام چمنى ؟ آه، صدآًه
که:
اى مرغ بهشتى که دهد دانه
و آبت
وى طاهر قدسى که کشد
بند نقابت
امسال
بهار بسيار سردو خنک آمد،
ازبام تا شام باران مى
بارد و شمال هاى سردمى
وزد و حتى در ٢٠ حمل درکابل
يخبندان شد. گفته سعدى
به بهار امسال موافق بود:
عجب
مدار که از غيرت تو فصل
بهار
بگريد ابر و نخندد
شگوفه برچمنش
اما
مطلع اين غزل قيامت ميکند
، بشنو!
رها
نمى کند ايام در کنار منش
که داد خود
بستانم به بوسه از دهنش
خوب
اين مقطع خودم را نيز بشنو!
عشق
را نازم خليلى کاندرين
پايان عمر
شعر برلب، شور برسر،
مى به مينا ديدمت
سردار
من ! با اين همه آلام وتلخى
ها که زمانه نصيب من نموده
و اکنون از کليه همسالان
خود بانشاط ترم واقعاً
طفيل حضرت شعر و فيض خداوندگار
عشق است ، خودم گفته ام:
زفرط
تلخى ايام مى سپردم جان
اگر نبود بلب شعرهاى
چون شکرم
بيدل
گويد:
اکر
عاشق نمى گشتم بيدل
چه مى کردم با اين زندگانى